#رز_سیاه_پارت_57




- سلام خوبی؟

- اوهوم تو چطوری استاد؟

خندید...



- مشکلی نداری؟ اماده ایی ماموریتت خیلی زود شروع میشه.



- اره نگران نباش اماده امادم.



- راستی میدونستی هم تیمی هستیم؟



- اره اتفاقا خوش حال شدم.

- منم همینطور .اما دوست ندارم امسال برای ماموریتم به ایران برم.



- چرا؟

- خاطرات خوبی ندارم.

- خوان ازت ممنونم که استادم بودی و با ارامش همه چی رو بهم یاد دادی. توی این مدت من احساس میکردم که تو برادرمی و این حس برام خیلی خوش ایند بود.



- قابلی نداشت من وظیفمو انجام دادم. تو با تمام شاگرد هایی که داشتم متفاوت بودی معصومیت و مهربونی که توی قلب تو وجود داره. برای اولین بار که نفر انقدر به من اهمیت داده .من همیشه تنها بودم .پدر و مادری داشتم که هرگز بهم محبت نکردن، من توی این یک سال در کتار تو بعنوان یه استاد و شاگرد دوران فراموش نسدنی رو سپری کردم، خواهری رو که هرگز نداشتم و تو برای من با وجودت ساختی .

بابت مرگ خانوادت واقعا متاسفم . و خوش حالم که حداقل شباهت من به برادرت قسمت کوچیکی از دردت رو تسکین داده.





تمام مدتی که حرف میزد من تنها خاطراتم با دانیال و این یکسال در کنار اون تداعی میشد.بهترین قسمت این یکسال اون بود و لحظاتی که کنارش اموزش میدیدم.

بی اختیار لبخند زدم .





نوشین- رز تو اینجایی؟



چشم هامو بستم دلم میخواست صاحب این صدا رو تیکه تیکه کنم.



- اره من خیلی وقته اینجام.



به صورت نگرانش نگاه کردم.





سارا- تو نازگل رو ندیدی؟



اخم کردم



- نه ندیدم!



نوشین- اوف خدایا خودت به من صبر بده روز اخری این دختر کجا رفته اخه.



- چیشده مگه؟



سارا- از صبح داریم دنبالش میگردیم نیست انگار اب شده رفته تو زمین.



- مگه میشه!





صدای جیغ بلندی از خارج از سالن اومد و بعد همه با عجله خارج شدن.





خوان- صدای چی بود؟!



شونه هامو با تعجب بالا انداختم.





نوشین و سارام بدنبال بقیه خارج شدن.....





اروم از جام بلند شدم و همراه خوان دنبال بقیه رفتم.



هرچه بیشتر جلو میرفتم بیشتر مطمعا میشدم که یکی جسد نازگلو پیدا کرده.!



حالا وقت نمایش بود!

وارد تونل شدم جمعیت رو کنار زدم و وارد اتاق شدم.



نوشین و سارا روی جنازه نازگل جیغ میزدن و اشک میریختن.





حالت ادم های شکه شده رو به خودم گرفتم و جلو رفتم.



روی سرش ایستادم، چهرش رنگپریده بود . رد طناب دور گردنش کبود شده بود.



زانو زدم و دستم رو روی شونه سارا گذاشتم.





با چشم های قرمز و متورم بهم نگاه کرد.





یه قطره اشک از چشمم چکید

هیچ حسی نداشتم! حتی اشکمم یه نمایش بود.



باز به صورتش نگاه کردم.





خداحافظ نازگل، حیف شد که راز تورو نفهمیدم! اما تو چیزی رو که نباید میدونستی رو فهمیدی.



متاسفم ،اما تو خودت باعث مرگت شدی. اگه توکاری که بهت مربوط نبود دخالت نمیکردی الان زنده بودی!



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۴]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت98





حامد -برید کنار ببینم ،راهو باز کنید .





صدای حامد بود...سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.




romangram.com | @romangram_com