#رز_سیاه_پارت_56

- خدای من! باورم نمیشه.

- بعد از اون داستان من رابطشو با ارمان به روش اوردم و دوباره به فرانسه برای ادامه فعالیتم به گروه برگشتم. کل داستان همین بود.



- وای باورم نمیشه.



- باید باورت بشه ،خداشاهده چیزی جز حقیقت نگفتم. حتی این دختره نازگلم از رابطه بین اون دوتا خبر داشت.



دستم رو روی دهنم گذاشتم .واقعا شکه شده بودم .ارمان چه ادم پستی بود و من خبر نداشتم.



حامد- خیلیه خب ماجرا همین بود. الانم برو استراحت کن دیر وقته ،فردا ماموریتمون شروع میشه و باید گروه ها به کشور هایی که انتخاب شدن برن.



از جام بلند شدم

- ازت ممنونم نوید تو کمک بزرگی به من کردی ،و همین طور تو حامد امیدوارم بتونم لطفتونو جبران کنم. شبتون بخیر.

بعد از گرفتن جواب شب خیرم. از اتاق خارج شدم.



ذهنم حسابی درگیر بود انتظار شنیدن هر چیزی رو بجز این داشتم.



وقتی از تونل خارج شدم احساس کردم یه نفر داره دنبالم میکنه ، مکث کردم و ایستادم .

به عقب برگشتم ،چشم هامو ریز کردم . تونل شماره ۸انتهاش باز بود و به وسیله نور ماه روشن بود. یه لحظه نگاهم به جوی اب داخل تونل افتاد.

شکه شدم .عکس نازگل داخل اب افتاده بود ،تکیه به دیوار زده بود.



دستام ناخود اگاه مشت شد. دختره عوضی منو تعقیب کرده بود .

پس حتما همه چیرو فهمیده بود. به خشکی شانس ، نباید بزارم زنده بمونه ، وگر نه



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۴]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت96



وگر نه همه چیز رو لو میده و تمام نقشه هامو بهم میریزه.



همه خواب بودن ، پس کسی متوجه نمیشد.



بدون جلب توجه از راه سلول ها گذشتم و وارد اخرین تونل شدم.

انتهای اون تونل یه اتاق بود ، خیلی از سلول ها فاصله داشتیم کسی صداشو نمیشنید.



اره بهترین مکان بود. اروم پشت سرم می اومد....



زمزمه کردم



- بیا، بیا که اخرین نفساته، بیا که عاقبت فضولیتو بهت نشون بدم.





وارد اتاق شدم و به دیوار کنار در تکیه زدم اتاق تاریک بود.



یه تیکه طناب از روی زمین برداشتم و دور دستام پیچیدم، به محض اینکه وارد شد .

طنابو انداختم دور گردنش و‌راه نفسشو بستم، دست و پا میزد و میخواست خودشو نجات بده اما من با تمام این فنون اشنا بودم و دفعشون میکردم.



سرمو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم



- عاقبت فضولی توی کاری که بهت مربوط نمیشه خوشایند نیست نازگل خانوم، ضعیف شده بود...



ادامه دادم



تاوانش فقط مرگه.



فشار دستمو بیشتر کردم ،زانوزد ، دیگه دست و پا نمیزد، اروم خابوندمش روی زمین.



نبضش نمیزد، اون. مرده بود.



نفس هام نامنظم شده بود، اروم بی سرو صدا به سلولم برگشتم و رو تختم دراز کشیدم.



اون باسد میمرد و گرنه برام دردسر درست میکرد.



من یه نفرو کشته بودم و هیچ حسی نداشتم.

میدونستم فردا روز سختیه.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۴]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت97





چشم هامو باز کردم،اولین چیزی که جلوی چشمم ظاهر شد اتفاقات دیشب بود.



از تختم پایین اومدم، امروز روز اخر بود، چشم چرخوندم و کسی رو داخل سلول ندیدم .

تختش درست پایین تخت من بود .با دیدن رخت خواب نامرتبش پوزخند زدم و از اتاق خارج شدم.

راه تقریبا خلوت بود اروم قدم میزدم.



حامد- صبح بخیر.



ایستادم..



- صبح توام بخیر



باهام هم گام شد....



- دیشب خوب خوابیدی؟



- اوهوم.

- خداروشکر. به دوستات خبر بده اماده باشن امروز میریم داهل شهر و از اونجام فرودگاه.



ایستادم ،زل زدم تو چشم هاش .



- اونا دوستای من نیستن!



بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم به سمت غذاخوری رفتم...

سارا و نوشین کنار هم بودن و استرس از چهره هاشون بیداد میکرد.

چشم چرخوندم و خوانمیگل رو پیداکردم،بی اختیار لبخند زدم.انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد ،خیلی زود پیدام کرد و لبخند زد‌،اشاره کرد که به سمتش برم.

نگاه دیگه ایی به نوشین و سارا انداختم.

هنوز مشغول بودن و متوجه من نشده بودن.

صندلی رو عقب کشیدم و روبروش نشستم



- سلام

romangram.com | @romangram_com