#رز_سیاه_پارت_55
دستم رو روی سرم گذاشتم و فشار دادم.
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۴]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت95
دقیقا اون روز برام مثل روز روشن شد.....
-حوا خانوم رکسانا رو ندیدی؟
- فکر کنم داخل اتاقشون هستن.
- ممنونم.
به سرعت از پله ها بالا رفتم و با یه حرکت وارد اتاق رکسانا شدم.
معلوم بود از حضورم شکه شده سریع لبتاپش رو بست.
من ادم کنجکاوی بودم ،وقتی به چیزی شک میکردم باید برطرفش میکردم.
- اون چی بود داشتی نگاه میکردی؟ چرا تا من اومدم بستیش و ترسیدی هان هان زود بگو ابجی.
- هوف از دست تو دختر اینجوری میان؟ مگه این اتاق در نداره مثه جن ظاهر میشی؟
- منو نپیچون رکسانااااا نشونم. بده چی بود نگاه میکردی؟ نکنه....
با شیطنت ابروهامو بالا انداختم.
- ای کوفت نخیرم منحرف خانوم اون چیزی که از ذهنت میگذره نیست.
- اعععع پس نشونم بده.
- باشه فضول خانوم بیا ببین.
لبتاپو باز کرد و عکس یه پسر جون روی مانیتور اومد.
سوتی کشیدم و گفتم
- این اقا خوشتیپه کیه؟
- کارمند جدید شرکته
- اهان اونوقت تو چرا داری عکسشو نگاه میکنی؟
- خب راستش اون به من پیشنهاد داده.
- چییییییی!
- اع چه خبره داد نزن همرو خبر کردی!
- تو قبول کردی؟
- فعلا فقط باهم حرف میزنیم.
- بابا میدونه؟
- نه
- مامان چی؟
- وای رز چقدر حرف میزنی پاشو برو لباستو عوض کن دختر .
حامد- رز ای دختر تو حالت خوبه .صدامو میشنوی؟
با تکون دستی روی شونم به خودم اومدم.
- آخ سرم خیلی درد میکنه.
نوید- یه هو چت شد خوب بودی که.
- بیخیال من خوبم .چند وقته سر درد دارم علتشم بیخوابیه.
نوید- انگار خسته ایی پس کشش نمیدم.
اون دختر رو به اجبار همراه خودم به ویلا بردم.
چشم هاشو بست و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد.
- یه مهمونی دیگه بود. قافل از اینکه همایون دستمونو خونده بود. اما نمیدونم از کجا و چطور!
ازم خواست که همراهش نوشیدنی بخورم .من عادت داشتم اما اونشب زیاده روی کردم . همراه من نوشین هم به احبار خورد هردوی ما توی وضعیت مناسبی نبودیم.
و اون شب اتفاقی که نباید افتاد. بین من و نوشین.
ابروهام بالا رفت کاملا منظورشو متوجه شده بودم اما مانعش شدم.
- خیله خب من متوجه شدم تو با نوشین رابطه داشتی ،حالا خواسته یا ناخواسته .حالا ادامشو بگو..
- روز بعد ،ینی اون شب ما ویلا نرفتیم ، شب رو توی اپارتمان شخصی نوشین گذروندیم ،وضعیت مناسبی واسه رانندگی نداشتیم.
صبح روز بعد که برگشتیم ویلا پلیس برای دستگیری من حکم جلب داشت. اونا منو محکوم به قتل حوریاسعادت میدونستن.
افتادم زندان . و ارمان کثافت هیچ کمکی بهم نکرد ،ماموریتش بهم خورده بود و دیگه احتیاجی به من نداشت.
مرگ حوریا همیشه مبهم موند و اشکار نشد.
- خب تو چطور ازاد شدی؟
- یک ماه بعد دادگاه برای حکم نهایی تشکیل شد.
نوشین اومد و شهادت داد که من اونشب توی خونه اون بودم. اگه بگم شاخ در نیاوردم دروغ گفتم، اون ینی چطور بگم ،من و اون نامحرم بودیم و بودنمون زیر یک سقف گناه بود و مجازات داشت چه برای من و چه اون.
در کنار همه اینا مونده بودم چطور از ابروش گذشته بود.
من با حکم۶۰ضربه شلاق تبرعه شدم. و فردای اون روز ازاد شدم.
نوشین اومد سراغم و گفت که بارداره. اما من دروغشو باور نکردم چون اون اونقدر هم که نشون میداد پاک نبود . اونجا بود که علت شجاعتشو فهمیدم .
پای خودشم گیر بود. من چندین بار زمانی که برای معرفه و آشنایی تازه وارد آگاهی شده بودم اون رو در وضعیت های نادرست با آرمان دیدم .برای همین باورش برام سخت بود .
- چی داری میگی! نوشین و ارمان؟!
- اره همینطوره اونا رابطه نامشروع داشتن .
romangram.com | @romangram_com