#رز_سیاه_پارت_53
به پشت سرم نگاه کردم..
- نه ،میشه صحبت کنیم؟
- درمورده؟
- دیشب حرفات نصفه موند!
لبخند زد
- خواهش میکنم ،دیگه وقتی نداریم باید کمکم کنی .
کنار اونا احساس ارامش ندارم.
- میخوای سلولتو عوض کنم؟
- نه نه ممکنه شک کنن.
- اره حق با توعه. بسیار خب اینجا میخوای بقیشو بشنوی؟
- نه دنبالم بیا...
وارد سلول شدم و درو بستم.
نازگل
- بچها من غذام تموم شد میرم سالن تمرین .
سارا- باشه برو مام میاییم.
خیله خب پس من رفتم.
از سالن غذا خوری خارج شدم. هوا گرم شده بود و بلندی موهام اذیتم میکرد.
تویه تصمیم ناگهانی راه سلولو برای برداشتن کش واسه جمع کردن موهام در پیش گرفتم.
واقعا گرمای هوا غیر قابل تحمل بود.
با شنیدن صدای نوید از داخل سلول توی درگاه متوقف شدم.
نوید- ما۵ نفر بودیم یکی از ما مسعول تمرین خودته ،منظورم خوانمیگله.
رز- اره میشناسمش.
با حرف نوید باز یاد برادرم افتادم ،چهره خوان بی نهایت شبیه برادرم بود و تجسم چهره اش من رو به یاد دانیال مینداخت.
واقعا عجیب بود این همه شباهت برام عجیب بود.
گاهی اوقات حس میکردم اون واقعا برادرمه ،اخلاق هاش و خوی نصیحت کنندش هم شبیه دانیال بود.
حضورش خوب بود ،حداقل برای تسکین دردام.
در طول این مدت زمان زیادی رو کنار اون گذروندم، اون مسعول اموزش رزمی به من بود.
نوید- بزار خلاصه و جامع برات توضیح بدم .
اون دختر به من علاقه مند شده بود و من دلم براش میسوخت. معموریت به خوبی انجام نشد و طرف از دستمون در رفت ترجیح میدم درباره همایون ،حامد برات توضیح بده.
- باشه مشکلی نیست ،بعدش چیشد؟
- اون دختر یکی از دخترایی بود که قرار بود فروخته بشه. و من برای جلب توجه نکردن بدستور آرمان بعنوان خریدار همراه نوشین جلو رفتم .
خیلی اتفاقی اون دختر رو انتخاب کردم .چهره معصومی داشت ، دلم بحالش سوخت کم سن بود و به دام افتاده بود.
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۴]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت94
معموریت یک ماه طول کشید . از طرف سازمان به من و نوشین یه خونه داده بودن تا اونجا زندگی کنیم. و اون خونه تهت نظر بود.
من حواسم رو جمع هدفم کرده بودم .اما بی خبر از اینکه بطور اتفاقی لو رفتیم .
- وای خدای من چه بد!
- درسته .ادامش باشه برای نیمه شب .
خندیدم
- نخند دختر ، از دست کارای تو میدونی اگه لو بری نوشین چه بلایی سرت میاره! اون دختر بی رحمیه بهش اعتماد نکن من خوی اونو شناختم.
- باشه ،بابت اخطارتم ممنون.
نازگل
ضربان قلبم از حرکت ایستاده بود . رز همه چیو میدونست و نقش بازی میکرد!
حتما حامد و نوید هوشیارش کرده بودن.
با شنیدن صدای خداخافظیشون متوجه شدم که بحث تموم شده .
خیلی سریع داخل یکی از تونل ها مخفی شدم.
romangram.com | @romangram_com