#رز_سیاه_پارت_43


_معلومه که نه حتما یه دلیلی داره که پدرم این همه سال سکوت کرده ،من دنبال اون دلیلم.



_خدمتکارای خونتون درحال حاظر تنها شاهدای ماجران باید اونارو تا جایی که امکان داره دور کنی.



_بسیار خب همین کارو انجام میدم.





****************



چرخیدم و به چهره درهمش نگاه کردم.





_ بله درسته



_تو گفتی اهل ایرانی اما گذشته تو میگه که از زمان تولدت در استانبول زندگی کردی و فقط 6ماه قبل از ورودت به این گروه توی ایران بودی.





دستامو بهم قلاب کردم و توی اتاق قدم زدم روبروی عکس خودم ایستادم تازه ترین عکسم بود.



یه عکس تنهااز قسمت صورتم بود...





_دنبال چی هستی ؟چرا به من شک داری



_جواب سوال من رو بده چرا دروغ گفتی؟ پدر و مادر تو تصادف نکردن کشته شدن.



_تو تمام این یک ماه دنبال گذشته من بودی؟



_برای قانع کردنت نمیتونم حقیقت رو بگم.



پوزخند صداداری زدم و به سمتش رفتم

روبروش ایستادم :



_حق باتوعه من تمام دوره زندگیم رو توی استانبول گذروندم و نه تنها پدر و مادرم بلکه تمام اعضای خانوادم کشته شدن.



چشم هاشو ریز کرد و گفت:



_چرا کشته شدن کی اونارو بقتل رسوند.



دلم میخواست مشتم رو با تمام قدرت بکوبم توی صورتش و داد بزنم پدر تو اما نه من 6ماه زحمت کشیده بودم و اطلاعات من از اون بیشتر بود.





حالا وقت نمایش بود...



_پدر من یه تاجر بود،دشمنای زیادی داشت، اون روز ما داشتیم صبحانه میخوردیم همه چی اروم بود...





مکث کردم ،بازم اون روز برام تکرار شده بود .سرمای عمیقی رو روی تنم حس کردم چشم هامو بستم سخت بود حتی به دروغ هم برام سخت بود دستامو رو دوربازوهام حلقه کردم.





اخم چهره اش از بین رفته بود و با دقت حرکاتم رو زیر نظر داشت.



درست پشت سرم ایستاده بود



_رز حاتمی کیا دختر محمد حاتمی کیاو مهسا آریا درسته؟



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۳]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت79





زنگ خونمون به صدا در اومد،خدمتکار در رو باز کرده بود.



اون یه مرد قد بلند با ماسک بود چهره شو نتونستم ببینم.



تو دلم به گفته های خودم پوزخند زدم اون چهره همین الان روبروی من بود انگار خود امیر علی بود اما ۲۰ سال جوان تر ،گویا زمان به عقب برگشته بود...



من

حامد



منتخب های این بازی بودیم بازی سرنوشت پدر اون و مادر من که حالا اینده ما رو بهم پیوند میزد ...



_اون مرد خانواد تورو بقتل رسوند؟



_بله



_چرا شکایت نکردی؟



_فک نمیکنم به شما ربطی داشته باشه



_این عجیبه یه نفر چندین نفر رو بیهوده بقتل برسونه و شما هم هیچ کاری انجام ندین ! باید اعتراف کنم بعنوان یه دختر19ساله روحیه قوی داری!





پلک هامو روی هم فشار دادم خندیدم بهتره بگم قهقه زدم اون یه احمق بود



اخم دوباره به چهره اش برگشت و بلند گفت:



_فک نمیکنم حرف خنده داری زده باشم.



ایستادم خندم متوقف شد لب پایینم رو به داخل دهانم کشیدم و شروع کردم به دست زدن..





_عالی بود واقعا بهت تبریک میگم چه ذهن خلاق و هوشمندی داری!



جلو رفتم و وسط اتاق ایستادم دستامو به دو طرفم گرفتم و اشاره به دیوار ها کردم



_چقدر وقت گذاشتی تا امار منو دربیاری؟یک ماه؟ و به این نتیجه رسیدی که من یه روانی ام که برای خانوادم غذاداری نکردم و از همه مهم تر چرااا شکایت نکردم؟





سکوت کرده بود و با دقت بهم نگاه میکرد.




romangram.com | @romangram_com