#رز_سیاه_پارت_42
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت77
نازگل_اه احساس میکنم شبیه سیب زمینی شدم اینجا غذای دیگه ایی بلد نیستن درست کنن؟بخدا به املتم راضی ام!
متعجب به نازگل نگاه کردم که با حالت چندش به غذاش نگاه میکرد کم کم منظورش رو متوجه شدم حق با اون بود پوره سیل زمینی واقعا دیگه خسته کننده شده بود اما چاره دیگه ایی نداشتیم برای رفع گرسنگی ام که شده بود باید میخوردیم.
نوشین_الان این همه غر میزنی معجزه رخ میده غذا تبدیل به مرغ بریون میشه،؟
نازگل چپ چپ نگاش کرد.
از فشار لب های سارا کاملا مشخص بود که خندشو بزور کنترل میکنه خودم هم خندم گرفته بود اما با کشیده شدن صندلی کناریم لبخندم مهو شد.
حامد بود، اما اون اینجا چیکار میکرد اولین باری بود که توی این مدت کنار میز ما می اومد بعد از اتفاق اونشب دیگه ندیدمش نبودش کنجکاوم کرده بود.رفتار های این چند وقته اخیرش واقعا عجیب بود بعد از یک ماه دوباره برگشته بود و مرتبا در حال داد و بیداد با نوید بود.
هنوز هم علت سیلی که اون شب از خوردم رو نفهمیدم حتی اون شب اصلا نمیشناختمش انگار اون کسی که روی من دست بلند کرد حامد نبود.
عجیب بود حضور الانش هم، عجیب بود.
نازگل_ به به اقاحامد افتخار دادین .
حامد لبخند مخوی زد و رو به همه گفت
_علت نبود این چند وقتم یه مشکل کاری بود.
نیم نگاهی به من انداخت خونسرد بهش نگاه کردم ، ادامه داد:
شما ۴ نفر جدا از بقیه افراد توی این مدت اموزش ویژه دیدین.و ماموریت ویژه ایی هم براتون در نظر گرفتم.
نازگل_اوه پس بگو چرا بقیه استراحت میکردن و ما مشت نوش جان میکردیم
سارا_میشه یه سوال بپرسم .
حامد_حتما، بفرمایید.
_چرا مارو برای رفتن به ایران انتخاب کردین؟
دست هاشو روی میز گذاشت و روبه سارا گفت:
_چرا نمیخوایی به ایران بری؟
_من همچین حرفی نزدم
پوزخند صدا داری زد و گفت:
_سارا کامرانی دختر منصور و یسناحاتمی کیا ،جالب تر از همه اینا همسر سرگرد آرمان ریاحی.
رنگ از رخ سارا پرید
_چی شد چرا ساکت شدین؟جواب بدین لطفا همسر یه سرگرد توی گروه اموزشی رزمی چیکار میکنه انتظار نداری باور کنم برای کمک اومدی نه؟
_داری اشتباه میکنی من جاسوس نیستم
_من همچین حرفی زدم؟
جواب سارا فقط سکوت بود....
حامد رو به من گفت دنبالم بیا وبه سمت در خروجی سالن رفت.
صندلیم رو عقب کشیدم و به سارا نگاه کردم مضطرب بود .
حدود ۱۰ قدم باهام فاصله داشت پا تند کردم و به یک قدمیش رسیدم به سمت سلول های انتهایی میرفت...
بی حرف دنبالش راه افتادم روبروی سلول ۴۷ ایستاد در رو باز کرد و منتظ شد وارد بشم.
پشت سرم داخلش شد و در رو بست نگاهم که به اتاق افتاد به وضوح بالا رفتن ضربانم رو حس کردم.
اینجا چه خبر بود! تک تک دیواره های اتاق از عکس های من، مادرم ،پدرم،دانیال،رکسانا و نهال پر بود
صداش رو در نزدیک ترین فاصله شنیدم اب گلومو رد کردم و چشم هامو با درد بستم،من اماده بودم فکر اینحای داستان رو هم کرده بودم میدونستم که حامد پارسا ادم زرنگیه و به هر ادمی اعتماد نمیکنه
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۳]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت78
چشم هامو بستم لبخند مهوی روی لب هام اومد حق با ایگیت بود اون ادم باهوشی بود.
****************
_رز باید فکر همه جاشو بکنی متوجه منظورم هستی؟
_اما ایگیت اخه چه لزومی داره اون درباره گذشته من تحقیق کنه!
_اون این همه سال افرادشو با اعتماد کامل به کشور های مختلف میفرسته به تظرت احمقانه نیست که هیچ اطلاعاتی از اونا نداشته باشه.
_خب میگی چیکار کنم
_تو که تصمیم به شکایت نداری؟
romangram.com | @romangram_com