#رز_سیاه_پارت_41
بغضم رو کنترل کردم
_شماها میدونین من شک ندارم بهم بگین بزارین این همه سوالای بی جواب توی ذهنم تموم شه.
محسن_ چیرو میخوای بدونی؟
_چرا شکایت نکردن چرا دلیل این همه صبر چیه بهم بگین این حقه منه بدونم پدرم ،مادرم،این همه سال شکنجه شدن و دم نزدن.
احمد_از ما نخواه به صلاحته که ندونی
خشم تمام وجودم رو گرفت ایستادم و با فریاد زدم
_چی به صلاحه من بی خانواده بزرگ شدن؟اره صلاح من چیه اینکه یکی بعد از 20سال از در بیاد توی خونمون و اعضای خانوادمو به رگبار ببنده اونم بحاطر یه دلیل مسخره؟
یه قدم به عقب برداشتم اشک هام جاری شدن سوزش گلوم اذیتم میکرد ادامه دادم.
_من شک ندارم یه دلیلی وجود داره و من این دلیل رو پیدا میکنم به هرقیمتی که باشه حتی اگه تاوانش جونم باشه پیداش میکنم این راز ۲۰ساله رو من فاش میکنم.
محسن_اروم باش دایی جان به من گوش بده
خونسردی چهره احمد عذابم میداد
_اروم باشم چطور میتونی انقدر بی رحم باشی این همه سال یه خبر از خانواده ما نگرفتین من به درک مادرم دخترتون بود چطور انقدر بی احساسین. چرا درکم نمیکنین دارم میسوزم.
دستم رو مشت کردم و به قفسه سینم کوبیدم.
میسوزه تمام تنم داره میسوزه هرشب کابوس میبینم عذابی که من توی اون لحضه کشیدم رو درک نمیکنین .
با پشت دستم اشک هامو کنار زدم و ادامه دادم:
_هرچی که بوده دیگه تموم شد از اینجا به بعدشو خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم.
به سرعت از اتاق خارج شدم و در رو بهم کوبیدم.
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۲]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت76
از اون روز به بعد کمتر توی جمع هاشون شرکت میکردم .
من تصمیم رو گرفته بودم امیرعلی پارسا در دادگاه من محکوم به حبس ابد بود.
غرور و تکبر اون مرد واقعا عذاب اور بود .حالا دیگه یقین داشتم که یک راز پشت این همه پنهان کاری وجود داره.
تمان خدمه به دستور من تصویه شدن و از ویلا رفتن اونا بهم قول دادن که خرگز در رابطه با مرگ خانوادم با کسی حرفی نزنن.
شکایتی وجود نداشت قاضی این دادگاه من بودم پس باید قضاوت میکردم.
به کمک ایگیت حامد پارسا رو پیدا کردم طبق انتظارم گذشته درخشانی داشت!
اون توی سال۵۵با نازنین محمودی دختر حاج رضا محمودی که توی بازار مغازه فروش قرش داشت ازدواج کرده بود دوسال بعد از ازدواج اون ها پدر نازنین از دنیا میره و بعلت تک دختر بودن نازنین امیرعلی کار و کاسبی پدر اون رو به دست میگیره و سرمایشو روز به روز افزایش میده.
از طریق روابط کاری با احمد اشنا میشه و بعد از دیدن مادرم دلبسته اون میشه
باردارنشدن نازنین یکی دیگه از تیکه های این پازل بود که دامن به خواستگاری امیرعلی از مادرم زد .
درست اوج،علاقه مادرم به پدرم همه چیز بهم ریخت.
طبق گفته پدرم اون نازنین رو پیدا میکنه و واقعیت رو براش روشن میکنه و سر فرصت مناسب حقیقت رو برای احمد افشا میکنه و مراسم رو بهم میزنه.
تا اینجا هیچ چیز مشکل نداشت تمام داستان درست و کامل بود تنها چیزی که این وسط مبهم بود اتفاقات عجیب بعد از ازدواج مادرم بود.
چرا نفرتش رو با فرستادن رز سیاه اعلام میکرد.
لعنت به رز سیاه که دنیامو از هم پاشوند
لعنت.....
روی تخت غلط زدم و باز به افکارم دامن زدم اشفته بودم باید فکر میکردم و ذهنم رو جمع میکردم.
پدرم بخاطر پیشرفت کاری به استانبول مهاجرت کرد. این گفته خودش بود احساس من فرار رو فریاد میزد
اما از چی؟
اون زمان راحت میتونستن ازش شکایت کنن چون من و خواهرام متولد نشده بودیم،و دلیلی برای پنهان کاری وجود نداشت.
اما....
اون شب هم با هزاران فکر و خیال خوابم برد.
داغی که روی سینم بود رو تنها کشف این راز تسکین میداد اگر پدرم شکایت نکرد اون هم ۲۰ سال پس من هم دست نگه میدارم.
*********************
توی سالن غذاخوری مشغول سرو ناهار بودیم مثل همیشه شلوغ نبود و افراد خیلی کمی در رفت و اماد بودن .
طبیعی بود از اون تعداد۴۰۰نفره تنها۵۰ نفر انتخاب شده بودن
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۲]
romangram.com | @romangram_com