#رز_سیاه_پارت_40
_خدایا شکرت خواب بود تموم شد تموم شد...
بدون توجه به صدا زدن های مکرر سارا از سلول بیرون رفتم و بعد از برداشتن لباس هام به سمت تونل شماره 4 رفتم.
باید دوش میگرفتم تا از التهاب وجودم کم کنم.
شیر اب سرد و گرم رو همزمان باز کردم و مشغول در اوردن لباس هام شدم فکرم هنوز درگیر اون خواب بود....
تیشرتم رو کناری انداختم و زیر دوش ایستادم.
نیمه شب بود و همه بعد از خواموشی خواب بودن .
سکوت بود و تنها صدای برخورد اب به زمین مجبور به شکست میشد...
شامپو رو روی سرم ریختم و موهامو چنگ زدم....
نه از ذهنم خارج نمیشد!
خدایا تعبیر این خواب چیه چی رو میخوای بهم بفهمونی!
یه دشت پر از گل های رز سیاه بود...
تنها بودم هیچ کس نبود همه جا تیره بود
حای رعد و برق و رنگ اسمون هم خوف بر انگیز و تیره بود.
میون اون همه سیاهی زنی با موهای بلند سیاه تا سر شونه هاش با لباس سفید ایستاده بود.
خوش حال از حضور یک نفر توی اون دشت ترسناک به سمتش رفتم.
دستم رو روی شونش گذاشتم به سمتم چرخیر با دیدن صورتش تمام تنم لرزید.
اون زن چهره ایی نداشت
نه چشم نه بینی و نه دهان صورت صاف بود و موهاش تنها چیزی بود که اون صورت عجیب رو قاب کرده بود.
شاید اگر سارا بیدارم نمیکرد میفمیدم که اون کیه!
صورتم رو در معرض برخورد دونه های ابی که از دوش خارج میشد گرفتم و لبهامو روی هم فشار دادم....
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۲]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت75
بعد از یه دوش مختصر لباس هامو پوشیدم و راه برگشت به سلولم رو پیش گرفتم..
بلندی موهام عصابم رو بهم میریخت باید به رول عادیش برمیگشت فردا حتماباید از نوشین بخوام که برام کوتاهش کنه.
وارد سلول شدم نگاهی به تک تک تخت ها انداختم .
همه غرق خواب بودن بینیمو بالا کشیدم و اروم روی تختم خوابیدم دستم رو زیر سرم قلاب کردم و به سقف خیره شدم.
مرور گذشته عذاب شیرینی برام بود مرور خاطرات دوران دبیرستانم دعوا های سر صبح با رکسانا .
نفس عمیق کشیدم و به پهلو خوابیدم.
چیشد که کارم به اینجا رسید خوشبختی خانواده ما در عرض یک دقیقه از هم پاشید.
ینی ادمی مثل امیر علی وجود داره اصلا اون واقعا مادرم رو دوست دشته یا تمام این عذاب ها رو فقط بخاطر انتقام به مادرو پدرم داده.
هزاران چرای بی جواب توی ذهنمه
کمکم کنین مامان ...بابا ...بهتون نیاز دارم .
اخه چرا ازش شکایت نکردین دلیل این همه سال صبر چی بوده؟
حدود 6ماه برای ورودم به این گروه تلاش کرده بودم.
6ماه اون عمارت رو تحمل کردم چشام رو بستم و اون روز برام زنده شد.
محسن_اخه چرا دختر خوب چرا نمیخوای شکایت کنی
_تو امیرعلی پارسا رو میشناسی درسته
_ بله خیلی خوب میشناسمش برای همین میخوام شکایت کنی دختر یک ماه گذشته دیر شده شکایت کن بزار تاوانشو پس بده بزار قانون مجازاتش کنه.
نگاهم بین احمد و محسن توی گردنش بود همون مرد مغروری بود که مامانم همیشه برام ازش میگفت جفت دست هاشو روی عصاش گذاشته بود و نگاهم میکرد .
۸۰شایدم ۸۹ ببیشتر بهش نمیخورد اما معلوم بود که مرد جا افتاده و عاقلیه.
احمد_چی توی اون سر کوچولوته من تورو میشناسم دختر مهسایی نه تنها چهرت بلکه اخلاقیاتت هم به اون شبیه اونم بی گدار به اب نمیزد همیشه برای هر کاری که انجام میداد دلیل محکمی داشت چی توی سرته بهم بگو دخترم بزار کمکت کنم.
romangram.com | @romangram_com