#رز_سیاه_پارت_39


نه نبود هیچ کس نمیتونه قانعم کنه که این حق من بود که انقدر بی رحمانه شکنجه روحی و جسمی بشم....





ازادی و رنگ شادی زندگیم تبدیل به سیاهی مطلق شد هیچ نوری نیست که هدایتم کنه .





من سیاه شدم سرخیم از بین رفته سیاهی نفرت سرخی گلبرگ هامو از بین برد.





یه چیزی این وسط مبهم بود.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۲]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت74





اگر امیر علی از ابتدای زندگی مشترک پدر و مادرم اون هارو عذاب داده

چرا پدر و مادرم ازش شکایت نکردن!



چرا از پلیس نخواستن تا کمکشون کنه



من شک ندارم یه دلیلی داره یه راز محکم و قانع که من باید کشفش کنم





یادمه بابا گفت اسم زن امیر علی نازنین بوده .



گفت اون از تمام ماجرا خبر داشته اما من چطوری میتونم پیداش کنم.



فکری توی ذهنم جرقه زد





حامد ! اره درسته اون کلید این در بود



بتید ازش استفاده کنم اما تا زمانی که نتونم بی گناهیمو ثابت کنم اون بهم شک داره و نزدیک شدن به اون غیر ممکنه.





بازدمم رو کلافه خارج کردم و از جام بلند شدم.





کل دیروز و شبش رو بخاطر تمرین بکس نخوابیده بودم.



حسابی ذهنم خسته بود...





وارد سلولم شدم و به سمت سرویس رفتم .





شیر اب سرد رو باز کردم و به صورتم پاشیدم به ایینه نگاه کردم .



واقعا این چهره داغون و زخمی مال من بود!



گوشه لبم کبودی بزرگی بود که زشت شدنم رو تشدید میکرد .



نگاهم به موهامی روشنم افتاد بلند شده بودن و این طبیعی بود!



الان دیگه یک سال بود که من عضو این گروه بودم.



یک سال و ۲ ماه بود که خانوادم رو از دست داده بودم.





من هنوز زنده بودم نفس میکشیدم ب خلاف تصورم که فکر میکردم اگر مادرم رو از دست بدم حتما اون روز روز مرگ من خواهد بود .



نفس میکشیدم اما روحم مرده بود این من نبودم.



نه من نبودم .....





یکی از بزرگترین مشکلاتی که این یک سال تحملش کردم دوش گرفتن بود!





روز سومی که عضو گروه شده بودم همه مون رو جمع کردن و اطلاع دادن دوش گرفتن به صورت عمومیه و اگر کسی خجالتیه باید صبر کنه و نصف شبا دوش بگیره!





دلم میخواست اون حموم لعنتی رو روی سرشون خراب کنم و با مشت بکوبن به صورت اونی که این قانون رو گذاشته بود .





اما تعجبی نداشت اینجا یه کشور ازاد بود و بقیه با این قانون مشکلی نداشتن حتی این وسط به نفع خیلیا هم شد!





فقط ما 4نفر نصف شبا مثله انسان ها اولیه دوس میگرفتیم و صبر میکردیم تا همه بخوابن و دیده نشیم.





الان یک هفته بود که دوش نگرفته بودم





من دختری که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و هر روز دوش میگرفت حالا شبیه کارگرای ساختمون شده بود و هفته یک بار اونم پنهانی به علت کمبود وقت دوش میگرفت...





لعنت به این زندگی.



روی تختم دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد. اما ای کاش نمیخوابیدم.



با تکون دستی از اون کابوس لعنتی بیرون اومدم نفس حبس شدمو ازاد کردم و به چهره نگران سارا نگاه کردم.





_خوبی تو چت شده خیس عرقی دختر .





نفسم کند شده بود...



نشستم و دستی به موهای اشفتم کشیدم و زمزمه کردم...


romangram.com | @romangram_com