#رز_سیاه_پارت_38





بعداز تقسیم افراد برای رفتن به کشور های مختلف برای انجام ماموریت نظامی به اتاق هایشان برگشتند





نازگل لبه تخت نشست و با ترس اشکاری گفت



_حالا چیکار کنیم بچه ها پامون به ایران برسه آرمان قبرمونو میکنه!





سارا سرش را میان دستانش فشرد و چشم هایش را بست تک تک جملات ان روز برایش زنده شد نه او نمیتوانست به ایران برگردد این غیر ممکن بود با وجود شغل ارمان حتما گیر می افتاد.





نوشین_ رز تو فکری نداری؟



رز نگاهی به تک تک انها انداخت و گفت



من اون مار هفت خطو میشناسم یه نیتی از این کار داره که همه مارو توی تیم خودش گذاشته و میخواد بفرسته ایران بهمون شک کرده





نازگل_الان چاره چیه



_هیچی نباید بزاریم بیشتر شک کنه ما بهم قول دادیم تا اخرش کنار هم باشیم حتی





سارا_حتی اگه گیر ارمان بیوفتیم و دستمونو رو کنه؟



نوشین_وای ارمان رو فراموش کرده بودم پا تو ایران بزاریم فورا پیدامون کرده.



سارا_هیچ به این فکر کردین که اگه ارمان پیدامون کنه نوید رو شناسایی کنه و حقیقت رو به حامد بگه تو چه باطلاقی می افتیم؟





نوشین_بره به درک اصلابرام مهم نیست!





نازگل_نوشین انقدر پا روی احساساتت نزار و اون غرور احمقانتو از بین ببر .





رز_هرچه بیشتر بحث کنیم فقط خودمون رو خسته کردیم خودتون خوب میدونید اگر شک حامد بهمون بیشتر بشه دردسر بزرگتری در انتظارمونه درسته الان نزدیک به یک ساله توی گروهشیم اما هیچ شناخت دقیقی نسبت بهش نداریم و نمیدونیم چی توی اون مغز مریضش میگذره درسته؟





نازگل_ دقیقا حق باتوع ادم عجیبیه هیچ چیز رو بروز نمیده





_پس سکوت کنین و بزارید ببینم تا کجای این بازی جلو میره





رو به سارا ادامه دادم



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۲]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت73





نترس سارا وقتی پا توی این راه گذاشتی میدونستی چی در انتظارته شجاع باش تو ترسیدی چون ارمان رو هنوزم دوست داری ترسیدی چون نیدونی اگر بازم ببینیش نمیتونی به احساست غلبه کنی ربطی به من نداره تو خودت باید تیکه های پازل زندگیتو کنار بچینی و تصمیم بگیری.



من ازت سوال کردم خودت همراه من اومدی بدون اجبار تمام خطراتو به جون خریدی



نگاهی لهدنازگل و نوشین متفکر انداختم و گفتم



همینطور شما ها من اجبارتون نکردم از خونه فرار کنین خودتون خواستین الانم برگشت به ایران یه قسمت از این بازیه باهاش کنار بیایین بجنگین نترسین اگر ترس بهتون غلبه کنه مطمعا باشین بازنده این....





قدمی به عقب برداشتم و از سلول خارج شدم.... به تونل شماره 8رفتم لبه دیوار نشستم و پاهامو اویزون کردم.





نمیدونستم باید خوش حال باشم یا نه خوش حال از اینکه پا توی راه جدیدی میزاشتم یا ناراحت از حال دخترا .





اوضاع ذهنم بهم ریخته بود خیلی کنجکاو بودم لدونم حامد چرا به من شک داشت اصلا علتش چی بود من که تمام مدت حواسم جمع بود و خطایی انجام نداده بودم





اون هم نرمال بود و با من کاری نداشت اما یک ان تعغیر شخصیتش گیجم کرده بود.





هنوزم شدت اون ضربه رو حس میکنم وقتی بهوش اومدم خداروشکر قیافه نحسش رو ندیدم وگرنه حتما میکشتمش.





نوید بود که بعد از چواب کاملم من رو به سلولم بر گردوند و بهم یک روز کامل استراحت داد.





اون چندمین باری بود که راهی درمانگاه میشدم رو نمیدونستم حسابش از دستم در رفته بود تمارین سخت بیخوابی و مسابقات اخر هفته و کتک ها و ضربات رزمی شدید ازم یه پوست کلفت ساخته بود .۰





دستی به موهام کشیدم و به پشت گوشم فرستادمشون همونطور که پاهام اویزون بود دراز کشیدم .



فکر کردم به شباهت بی اندازه خوانمیگل به دانیال برادرم .



اگر مامانم بهم نگفته بود که دانیال تنها متولد شده یقین داشتم که اون برادرمه



از یه طرف اروم میشدم و حس میکردم یک نفر حتی از نظر شباهت چهره به خانوادم نزدیکم میکنه.





اما از طرف دیگه داغ دلم رو تازه میکرد.





من کجا بودم کی بودم چرا سرنوشتم این شد.





واقعا این حق من بود که تاوان یک اشتباه جوانی رو پس بدم.





romangram.com | @romangram_com