#رز_سیاه_پارت_37




هنوز سرم سوت میکشید....



تنم بی حس شد و روی زمین افتادم .



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۲]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت71





سرم با برخورد به زمین درد شدیدی گرفت دستی زیر گردنم حس کردم تار و مبهم بود اما میدیدمش اون بود حامد

انگار توی یک اغمای عمیق بودم تنها صدای نفس های عمیق خوردم رو میشندیم....





تکون لب هاش رو میدیدم اما صداش رو نمیشنیدم پلک هام روی هم افتاد و به عالم بی خبری رفتم.





از زبان حامد:





من سالها بود که توی این کار بودم و ضرب دستم خیلی شدید بود اللخصوص که اینبار با اعصابم هم بازی شده بود مدتی بود که حضور یک جاسوس رو توی گروهم حس میکردم .



و تمام رفتار های این دختر اون رو تشدید میکرد .



یک لحضه بود نمیخواستم اما شد .

فورا روی دست هام بلندش کردم و راه درمانگاه رو پیش گرفتم....





خونی که از بینیش جاری شده بود ترسم رو ۱۰ برابر میکرد .





من چیکار کردم خدایا ....





بازم این احساس لعنتی این دختر کیه چرا من انقدر نسبت بهش احساس نزدیکی دارم.



حامد تن بی جان رز را روی تخت گذاشت ...



نوید خون جاری شده از بینی دخترک را با پنبه پاک کرد و به حامد غرید





_چیکار کردی احمق؟





حامد کلافه دستی لای موهایش کشید و فریاد زد





_نمیدونم نمیدونم... کنترلم رو از دست دادم یه لحضه بود





_کجاش رو زدی؟





_زدم تو گوشش



_وای وای دعا کن گوشش اسیب جدی ندیده باشه پسر مگه تو مغز نداری واسه چی زدی تو گوشش؟





_بعد از تایم خواموشی توی تونل ها پرسه میزد.





نوید با چشم های گرد شده به اونگاه کرد





_ای خاک برسرت مگه تو نمیدونی رز هرشب به تونل شماره 8میره و هوا میخوره ا ن ازت اجازه گرفته بود اخه چرا زدیش!





_خفه شو دهنتو ببند نوید فقط یکاری کن بهوش بیاد فهمیدی نباید بمیره نباید شنیدی من باید بدونم اون کیه حق نداره بمیره.





نوید با دهان نیمه بتز خارج شدن حامد را از درمانگاه تا لحظه اخر نظاره گر بود.





به چهره دخترک جوان نگاه کرد با خود گفت



اخه اون چطور میتونه به این چهره مظلوم شک کنه .



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۲]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت72





یک هفته از ان اتفاق شوم میگذشت



زخم های جسمی رز بهبود یافته بودند اما زخم های دلش عمیق تر شده بوند حالا با نفرت بیشتری در این راه قدم میگذاشت.





تمارین اتمام یافته بودند و امروز به گروه های ۵ نفره برای رفتن به ماموریت تقسیم میشدند



روابط میان رز و خوانمیگل عمیق تر شده بود او همه چیز را تقریبا در باره او میدانست





خوانمیگل اهل ایتالیا بود و در رم زندگی میکرد . رز احساس عمیقی نسبت به او داشت که بی راه هم نبود .

او از پدرش و مادرش پرسیده بود و جواب رز تنها یه حادثه غم انگیز بود.



حامد در تمام این مدت دوراددور حواسش را به رز میداد و مراقبش بود بارها خود را برای ان اتفاق لعنت کرده بود. اما افسوس خوردن بی فایده بود.





همه اعضای منتخب در سالن جمع شده بودند.



منظم و مرتب در صف ایستاده بودند و منتظر حضور حامد برای اعلام گروه ها بودند.


romangram.com | @romangram_com