#رز_سیاه_پارت_36
_هوا خوری؟جالبه اونوقت میشه بدونم از کجا هوا میخوری؟
_میخوای ببینی؟
_البته
_دنبالم بیا
وارد تونل شماره 8شدم اونم بی حرف دنبالم می اومد.
_بیا ببین چقدر قشنگه
برق تحسین رو توی چشم هاش میدیدم مات و مبهوت به صحنه روبروش نگاه میکرد.
_خدای من این فوقولادس!
_اره فوقولادس
_تو چند وقته اینجا رو پیدا کردی؟
_حدود ۵ ماه
اهانی گفت و پاهاشو از دیوار اویزون کرد کنارش نشستم و بهش نگاه کردم اشک بی اراده توی چشم هام پر شد و روی گونه هام چکید اون فوقولاده شبیه دانیال بود.
دانیال برادر عزیزم....
دستم رو به سمتش دراز کردم چشم از منظره روبروش گرفت و بهم نگاه کرد لبخند روی لب هاش خشک شد و گفت
_اع رز چرا گریه میکنی دختر چیزی شده؟
_نه نه من ... معذرت میخوام نمیخواستم ناراحتت کنم
_نه خواهش میکنم ناراحت نشدم تو یه چیزیت هستا خل شدی؟
دهنم نیمه باز شد مسخ شدم اون حتی جمله هاش هم مثل دانیال بود خندیدم اما اشک هام دوباره راه گرفتن
_ای بابا دختر تو چت شده حالت خوبه؟
_معذرت میخوام
از جام بلند شدم و به سرعت از تونل خارج شدم .
تاریکی تونل و اشک چشم هام دیدمو تار کرده بود دویدم و هق هقمو با دستم خفه کردم حدود 10قدمی سلولم محکم به یه نفر خوردم و دو تا دست دور بازوهام حلقه شد...
نگاهش کردم حامد بود
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۱]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت70
خشم تمام وجودمو گرفت دستامو روی قفسه سینش فشار دادم و به عقب حولش دادم اما اون زرنگ تر از من بود اخن وحشت ناکی کرد و مچم رو فشار داد از شدت دردی که توی مچم پیچید لبم رو به دندون گرفتم اما با نفرت به چشم هاش زل زدم ..
سرش رو تزدیک اورد و گفت
_چه مرگه هار شدی نصف شبی مگه نمیدونی الان خواموشیه و باید توی سلولت باشی؟
جوابش فقط نفس های عمیق و نگاه پر نفرت من بود.... سکوتم عصبیش کرد این رو کاملا از سرخی چشم هاش میفهمیدم ....
حرکت کرد و منو دنبال خودش کشید حرف نمیزدم اما سعی زیادی برای خلاصی از چنگش انجام دادم که بی فایده بود...
در اتاق رو باز کرد و پرتم کرد داخل تلنگری خوردم اما خودم رو کنترل کردم و ایستادم....
چرخید هنوز عصبانی بود
_برای چی نصف شبا پرسه میزنی مگه نمیدونی بعد از خواموشی حق خارج شون از سلولت رو نداری...
غرید
_تو جاسوس کدوم گروهی هان ؟
از دادی که کشید به خودم لرزیدم اما حق به جانب صدامو بلند کردم و گفتم
_عوضی با چه جرعتی به من دست...
جملم با سیلی که توی گوشم خورد خشک شد رگ های گردنش متورم بود
انگار با این سیلی از خواب بیدار شده بودم گوشم سوت میکشید پلک زدم یه قدم عقب برداشتم .... تار میدیدمش اما بی حرکت ایستاده بود و با عصبانیت نگام میکرد
دستم رو روی بینیم کشیدم وحشت زده به خون روی دستام نگاه کردم
اخم صورتش از بین رفت یه قدم به سمتم اومد ...
romangram.com | @romangram_com