#رز_سیاه_پارت_35
_تو چطور تونستی عضو این گروه بشی ینی خانوادت چطور راضی شدن سن زیادی ام بهت نمیخوره
بغض گلومو قورت دادم بهش نگاه نکردم پاهامو اویزون کردم و به روبرو خیره شدم روشنایی شهر از این منظره فوقولاده بود..
_من خانواده مو توی تصادف از دست دادم.
_متاسفم
_دردی ازم دوا نمیکنه.
_چند سالته
_نوزده
بهش نگاه کردم برای خالی نبودن از غریزه گفتم
_تو چرا انقدر درباره من کنجکاوی میکنی اصلا تو خودت کی هستی؟
_ نمیدونم تو عجیبی احساس میکنم خیلی وقته میشناسمت برام اشنایی اما یادم نمیاد کی هستی تو مرموزی ادم رو به خودت جذب میکنی .
به روبروم نگاه کردم حالم خیلی بهتر شده بود دلم میخواست سبک بشم اولین قطره اشک روی گونم چکید
_میدونی تنها بودن و احساس پوچ بودن ینی چی ؟ منم خانواده داشتم خوشبخت ترین ادم روی زمین بودم اما گذر زمان اون روی خوشو ازمون گرفت و سایه تاریک نفرت رو روی زندگیمون انداخت من ندونسته و بیگناه تاوان دادم.
سوالی نگام میکرد
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۱]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت69
اون چه میدونست از درد دل من بین گریه لبخند زدم و گفتم
_بیخیال
به خودش اومد لب هاشو روی هم فشار داد و به چشم هام نگاه کرد
_من واقعا متاسفم حتی فکر هم نمیکردم تو انقدر مشکل داشته باشی
پوزخند زدم از نظر اون تاریکی و تنهایی وجود من فقط مشکل بود!
یک ماه بعد.....
نازگل_ای وای دیگه نمیتونم تحمل کنم بابا اینا وجدان ندارن مگه ستون فقراتم خورد خاکشیر شده تازه برگشته میگه اشکالی نداره آب بندی میشی!
سارا و نوشین بلند خندیدن اگر یه روز نازگل غر نمیزد اون روز یکی از بهترین روز ها بود کار همیشگیش بود .
_ای مرگ من دارم از درد میمیرم شما دوتا میخندین!
قهقه سارا بلند تر شد نوشین بریده بریده گفت
_بمیرم که بهت بد گذشت!
_برو بینیم باو حال نداری!
سارا _باشه بپیچون نازگل خانوم مام که خریم .
نازگل دستش رو توی هوا تکون داد و از اناق خارج شد.... از روی تخت بلند شدم و دنبالش رفتم غر میزد اما مهربونو ساده بود .....
پیچید توی تونل شماره4تا خواستم وارد تونل بشم رد شدن یه سایه رو انتهای تونل شماره 3احساس کردم.
اخم کردم و اروم وارد تونل شدم ینی کی میتونست باشه!
نزدیک شدم اون یه مرد بود
_هی تو کی هستی،؟
چرخید و چراغ رو توی صورتم انداخت شدت نور انقدر زیاد بود که چشم هامو بستم....
_تو کی هستی چرا دنبال من اومدی این موقعه شب سلول ها همه خواموشی میخورن تو چرا دنبال این و اون پرسه میزنی؟
جلو رفتم خدای من اون خوانمیگل بود یکی از شاگرد های نوید احساس خیلی قوی نسبت بهش داشتم اون بی نهایت شبیه به برادرم دانیال بود انگار که یک سیب رو از وسط دو نصف مساوی تقسیم کرده باشی!
_بله میدونم الان سلول ها خواموشی خوردن بعدشم تو همیشه انقدر عصبانی هستی؟
اخم صورتش از بین رفت و با لبخند نگاهم کرد انگار با نزدیک شدنم تونسته بود چهرمو ببینه...
_اوه تویی کوچولو اینجا چیکار میکنی؟
_من هر شب برای هوا خوری میام بیرون
romangram.com | @romangram_com