#رز_سیاه_پارت_4
مامان_ چیزی شده حوا خانونم؟
_بله یه نفر این دسته گلو واسه دخترتون فرستاده
_واسه کدوم دخترم؟
به رز اساره کرد و به سویش رفت
خنده از لب ها رفته بود مهسا با ترس به دسته گل که حامل ۶ شاخه رز سیاه بود را نگاه میکرد
و اخم عمیقی میان ابروان محمد جای گرفته بود دختر ها با تعحب به عکس العمل پدر و مادرشان نگاه میکردند.
رز نامه روی گل هارا باز کرد
درون ان نوشته شده بود
سلام بر دخار کوچک خانواده حاتمی کیا بالاخره روز موعود فرا رسید و من تورو انتخاب کردم منتظرم باش خیلی زود میام.
ارادت مند امیر علی پارسا
مهسا ارام نامه را از دست دخترش بیرون کشید رز گیج به مادرش نگاه کرد امیر علی پارسا دگر که بود اورا نمیشناخت.
با از حال رفتن مادرش و جیغ خفیف رکسانا به خود امد.
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۲]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت8
کمی بعد همه دراتاق مشترک پدر و مادرشان جمع شدند باید راز این نامه مرموز را میفهمیدند
نهال ارام کمی اب به صورت مادرش پاشید
مهسا کم کم هوشیار شد پلک زد تمام فرزندانش را اطرافش دید لبخند زد اما همین که نگاهش به شوهرش افتاد لبخند از لبانش مخو شد در چشمانش اشک جمع شد او میدانست درد دلش را تنها محمد میدانست و بس.
محمد برای ارامش خاطر همسرش لبخند زد اما خود هم در دل چندان به خوش یومنی این نامه مطمئن نبود.
رز_مامان خوبی؟
به دختر کوچکش نگاه کرد لبخند دلگرم کننده ایی زد .
نهال معترض گفت
_جریان این نامه چیه؟
رکسانا_بابا امیر علی پارسا کیه؟
اشک از چشم های مهسا ریخت باز هم گزشته برایش زنده شده بود به دانیال نگاه کرد اشک هایش شدت گرفت.
دانیال_مامان عزیزم حالت خوبه گریه نکن قربونت برم.
مهسا دستان پسرش را در دست گرفت ان روز ها چقدر زود گذشتند گویی همین دیروز بود که او را دراغوش گرفته بود اما اکنون دانیال مردی ۳۰ ساله بود
به فرزندانش نگاه کرد همه بزرگ شده بودند دیگر وقتش بود باید میدانستند
دیگر وقتش بود....
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۲]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت9
نفس عمیق کشید اشک هایش را کنار زد
۱۸ سالم بود و سال اخر دبیرستان بودم دختر حاج احمد آریا که تو بازار فرش فروشا اسم و رسمی داشت.
بخاطر شغل بابام خواستگار زیاد داشتم ۵ تا داداش داشتم و ۲ تا خواهر اما بابام منو بیشتر از همه دوست داشت چون شبیه مادرم بودم. هر بار به دلیلی خواستگارا رو رد میکردم.
یه چند روزی بود که توی زاه مدرسه متوجه شدم که یک نفر تعغیبم میکنه .
به محمد نگاه کرد و لبخند زد
رز تکانی خورد و گفت
خب خب بقیش داستان داره جالب میشه
نهال خبیثانه افزود
بهتره بگیم داستات داره عاشقانه میشه
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۲]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت10
صدای خنده بلندشان در اتاق پیچید
مهسا ادامه داد
یکم ترسیده بودم بالاخره دختر بودم و اگه اقا جونم میفهمید بد میشد
چند روز بعد
جلوی راهمو گرفت و و ازم خواستگاری کرد.
رز _ خب خب شما چیکار کردین؟
فرار کردم.
همه با صدای بلند گفتند
فرار کردی؟؟؟!!!!
پدرشان انها رابه سکوت دعوت کرد
_هیش اروم چه خبرتونه.
نهال _وای چه باحال
رکسانا_بعدش چیشد؟
محمد ادامه داد
رفتم خواستگاریش اونقدر رفتم تا بالا خره گرفتمش.
اما با دردسر یه خواستگار سمج به اسم امیر علی پارسا جلوی راهمون سبز شد.
با یکم تعغیب و گریز متومجه شدم که زن و بچه داره اما اونقدر پست و حریث بود که بخاطر کار و ثروت میخواست با مادرتون ازدواج کنه.
romangram.com | @romangram_com