#رز_سیاه_پارت_31


به زیر پاهام نگاه کردم انقدر ارتفتع زیاد بود که معلوم نبود اون پایین چی در انتظار ادمه بادموهامو به بازی گرفته بود زمزمه کردم





بخاطر بابا تو میتونی بخاطر بچگیت و مردن خدطرات بخاطر نابودیت بپر تو میتونی بپر.



چشمامو بستم و خودمو پرت کردم پایین ... منتظر خورد شدن استخونام بودم اما برخلاف تصورم

جای نرمی فرود اومدم میدونستم همش حقه است پوزخند زدم و از تشک فنری پایین رفتم . تاریک بود بوی تهوع اور نم معدنو به هم ریخت انگار لوله های فاضلاب بود ...



_سلام



شکه وار ایستادم این دیگه صدای کی بود صدای قدم هایی که بهم نزدیک میشد رو میشنیدم.. اون اون یه مرد بود چهرش توی نور کم پیدا شد



چشمام گرد شد خدای من اون نوید بود

اخم غلیزی بین ابروهام حا گرفت و سلام ارومی کردم . بی حرف ایستاد و منتظر نفرات بعد شد

تک تک پایین پریدن از حالت چهره هاشون دلم میخواست تا خود صبح بخندم بیچاره ها قبل از پریدن اشهدشونو خونده بودن!

بیشتر از همه عکس العمل نوشین برام جالب بود تا چشمش به نوید افتاد پوزخند زد و ازش رو گرفت اما نوید انگار برق بهش وصل شده بود چشم از نوشین بر نمیداشت باور نمیکرد البته حقم داشت...



اینبار نوید رهبر مون بود و خواست که به دنبالش بریم... از داخل تونل های تاریک و بوگندو رد شدیم تا به یه سالن بزرگ رسیدیم تنها حسنش با بقیه تونل ها روشن بودنش بود به ردیف ایستادیم.



صدای قدم هایی که نزدیک میشد رو میشنیدم اما چون ابتدای صف بودم باید اون شخص از انتها به ابتدا می اومد تا بتونم ببینمش .



ضربان قلبم روی هزار رفت شلیک گلوله توی سرم پیچید راه تنفسم بسته شد خودش بود اون حامد بود پسر امیر علی دندون هامو با حرث روی هم سایدم باید خودمو کنترل میکردم الان وقتش نبود.



درست مثل پدرش موهای قهوه ای روشن با ته ریش همرنش یک مرد کاملا شرقی و در عین حال جذاب.





چشم ازش بر نمیداشتم تک تک حرکاتش رو زیر نظر داشتم پوت های بلند شلوار شیش جیب ارتشی به همراه تیشرت ستش به رنگ مشکی به تن داشت بالای سکو ایستاد و با غرور به تک تکمون نگاه کرد.





خوش حالم که شما هارو اینجا میبینم افرادی که قراره امسال توی گروه ما اموزش ببینن شما ها هستین هرسال و توی هر دوره من بهترین افراد رو اموزش میدم و به کشور های مختلف میفرستم حتما میدونید که راهی که انتخاب کردین برگشت نداره! تنبلی رو کنار بزارین و با جون دل تلاش کنین خوب تمرین کنین و توی مبارزات پیدوز شین بین این جمع ۴۰۰ نفره تنها ۵۰ نفر انتخاب میشن پس خواستونو جمع کنین در ضمن...



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۱]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت62





اززبان حامد:



نگاهم بین جمعیت میچرخید امل روی یک دختر ثابت موند به ترز عجیبی به من نگاه میکرد حرفم رو قطع کردم با چشم های ریز شده ادامه دادم



_درضمن اینجا یک لیست از شماها بعد از هر مسابقه بعنوان برترین هااماده میشه





قدم برداشتم و از سکو پایین رفتم حدفم نگاه مرموز اون دختر بود با نفرت بهم زل زده بود روبروش ایستادم





_اسمت چیه؟



_رز



_از کدوم کشور؟



_ایران



تای ابروم بالا رفت به چهره اش اصلا نمیخورد که ایرانی باشه موهای کوتاه طلایی و چشم های توسی رنگ وحشیش توی صورت معصومش خواموش بود.



با اعتماد به نفس زل زده بود توی چهرام یه حسی بهم میگفت من این دختر رو میشناسم و اینکه اهل ایران بود بیشتر کنجکاوم میکرد به زبان فارسی تو جوابش گفتم



_خوش اومدی بانوی جوان



پوزخند زد



_ممنونم



بی تفاوت از کنارش رد شدم و همین سوالات رو از چند تفر دیگه پرسیدم بهش شک داشتم اما دلم نمیخواست متوجه بشه برای همین کنار بقیه افراد هم مکث کردم.



از زبان رز:



با نفرت به رفتنش نگاه کردم شاید از نظر هر زن دیگه ایی جذاب بود اما از نظر من یه هیولا بود...



به صف کنارم نگاه کردم نوشین بود متوجه ام شد و بهم چسمک زد با شیطنت به نگاه خیره نوید اشاره کردم لبخند عمیقی زد و به صف کنارش اشاره کرد متوجه منظورش نشدم کمی خم شدم و متوجه مرد جوانی شدم که به نوشین خیره نگاه میکرد اوه خدای من پس علت اخم عمیق نوید این بود باز به نوشین چشمک زدم نگاهش رو با ناز ازم برگردوند لا صدای عصبانی نوید بالای سکو به خودم اومدم



_حرف نباشه بدون حرف دنبال من بیایین



اوه اوه حسابی امپر چسبونده بود به دنبال اون به اتاق های استراحت رفتیم.



یک ماه از بودنمون توی گروه میگذشت و تقریبا همه چیز رو یاد گرفته بودیم از فنون رزمی تا کار با اسلحه اوایل خیلی سخت بود و شب ها انقدر تنمون کوفته بود که خوابمون نمیبرد اما خوداروشکر از پس مسابقات هفتگی بر می اومیدیم الان از اون تعداد ۴۰۰ نفره فقط ۸۶ نفر باقی مونده بود و ما ۴ نفر هنوز عضوشون بودیم . اون هر روز مرموز تر میشد و من رو کنجکاو تر میکرد اروم بود با همه شوخی میکرد اصلا شبیه پدرش نبود و این منو متعجب میکرد



تمام این مدت بیخواب بودم شب ها تا صبح فکر میکردم به گذشته و حای به اینده انتهای تونل شماره 8 دیوارش خالی بود و منظره خیلی قشنگی از این فاصله دور به نمایش میزاشت اکثر شب ها به اونجا میرفتم و پاهامو اویزون میکردم توش شب روشنایی و ترکیب رنگ چراغ های شهر فوقولاده بود

امشب هم یکی از اون شب ها بود که خوابم نمیبرد کلافه از تختم پایین اومدم نگاهی به تخت کنارم انداختم نازگل غرغرو مثله هرشب اروم خواب بود در طول روز انقدر از سختی تمرینات شکایت میکرد. نوشین هم به همین خاطر اسمش رو غر غرو گذاشته بود لبخند محوی روی لب هام اومد اروم از اتاق خارج شدم همه جا تاریک بود دیگه عادت کرده بودم انقدر به اون تونل رفته بودم که حتی اگه چشم هام رو هم میبستن بازم پیداش میکردم.. سکوت شب رو صدای پای من با اب توی تونل ها میشکست...



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۱]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت63





از زبان حامد:





بسیار خب نوید طبق قرار بچه هارو مرتب به لیست کردی ؟



نوید_اره انجامش دادم نگران نباش



_نوید تو چته پسر یه مدته بهم ریختی زود قاطی میکنی؟



_هیچی نیست درست تمریناشونو انجام نمیدن عصبی میشم



_خونسردی خودتو حفظ کن اولین بارت که نیست برای چی زدی توی گوش اون دختر!



نوید با یاد اوری ان روز که با نوشین بحثش شد دلش به درد امد چطور توانسته بود روی زنی که پرستشش میکرد دست بلند کند چشم هایش را بست و گفت




romangram.com | @romangram_com