#رز_سیاه_پارت_28

به پشت سرم نگاه کردم خستگی از چهره هاشون مشخص بود ،خودمم حالم بهتر از اونا نبود ،تموم راه از ترس چشم رو هم نزاشتیم... وارد لابی شدم تعجب سرایدار رو دیدم اما بی توجه به سمت اسانسور رفتم و وارد شدم بقیه هم پشت سرم وارد شدن دکمه رو فشار دادم





به نازگل نگاه کردم خمیازه صدا داری کشید که لبخند به لبم اورد...



موسیقی ملایمی تو فظا پیچید که خوابالودگیمونو تشدید کرد



نازگل_زکی!ما همینجوریش داریم از هوش میریم اینم بدتر حالمونو گرفت الانه که کف اسانسور خوابم ببره...





سارا با صدا خندید اما نوشین سکوت کرده بود عمیق توی فکر بود حدس میزدم چی باشه!



لبخند محوی زدم و شالم رو از روی سرم پایین کشیدم ... سارا با تعجب گفت



_چرا درش اوردی؟



_من به حجاب عادت ندارم بعدشم اینجا هیچ اجباری وجود نداره



نوشین تازه به خودش اومد و به من نگاه کرد...

نازگل بعد از من شالش رو از روی سرش کنار زد



_اخیش منم درش میارم



سارا_نازگل!



_هااان؟؟؟



نوشینم اروم از روی سرش کنارش زد

سارا با دهن نیمه باز نگاهش کرد



نازگل_ای مرگ چرا اینجوری نگاه میکنی امل بازی درنیار اینجا خارجه ور دار اون روسریتو هرکی ندونه میگه ما از اون خشک مذهباشیم که جای مهر روی پیشونیمون میمونه!



نوشین با صدا خندید سارا گفت



_وا



نوشین_والله!



نازگل_ای دمت گرم...



لبم رو تر کردم و ادامه دادم



_برای شک نکردن و عادی بودن باید کنارش بزاری تو که میدونی قراره عضو چه گروهی بشی تو که دختر مقرراتی نیستی پس ورش دار...



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۰]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت58



نوشین_سارا ما از روز اول میدونستیم که پا تو چه راهی میزاریم و باهاش کنار اومدیم درسته؟



_درسته...



نازگل_پس امل بازی رو بزار کنار و ورش دار...

سارا به تک تکمون نگاه کرد تردید داشت کاملا از چهرش معلوم بود ...



بی تفاوت نگاهمو ازش گرفتم و از اسانسور خارج شدم... به ادرس نگاه کردم درست بود واحد123 کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد شدم .



فضای خونه تاریک بود اما تصویر محوی از اشیا قابل دید بود.



یه اپارتمان نقلی ۱۰۰ متری مبله وسایلش رنگ ملایمی داشت...کلید برق رو فشار دادم همه جا روشن شد حالا دید بهتری به فضا داشتم قدم برداشتم و به اشپزخونه رفتم...



یه لیوان برداشتم و شیر اب رو باز کردم لیوان روپراز اب کردم و یک نفس سر کشیدم....





لیوان رو اب کشیدم و وارد پذیرایی شدم هر کدوم یه طرف مبل نشسته بودن



نازگل_اووف من گشنمه رز هم خوابم میاد و هم گشنمه



با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم



نوشین_کارت بخوره به اون شکمت...





سارا_برو بگیر بخواب



_چی!برو بابا من وقتی گشنمه خوابم نمیبره





رز_خیله خب دعوا نکنین الان یه چیزی سفارش میدم....





با ایگیت تماس گرفتم و ادرس رستوران رو ازش گرفتم ... خیلی زودشام خوردیم و به اتاق هامون رفتیم تا استراحت کنیم فردا روزی بود که ۶ ماه براش انتظار کشیده بودم.



همه چیز درست بود همه چیز حالا وقتش بود نقشه مو اجرا کنم...



چشم هامو بستم اما خواب این شب با تمام شب های زندگیم متفاوت بودصدای بارش شدید بارون ارامش بخش بود پلک زدم پاریس همیشه بارونی بود همیشه هواش گرفته و ابری بود درست مثل زندگی من حالا معنی حرف های پدرم رو میفهمیدم یادمه یبار که تو اتاقم خودمو زندونی کرده بودم و همش بخاطر یع بحث مسخره و ندیدن دانیال بود اومد پیشم و بهم گفت



رز عزیز دلم هیچوقت با نزدیکان خودت دشمنی نکن مطمعا باش روزی خواهد رسید که پشیمون میشی و فراموش نکن که زندگی رودخانه ایی که هیچوقت حریانش قطع نمیشه خیلیا توی این جریان شنا کردن رو یاد میگیرن و با انواجش کنار میان اما ادم هایی که تلاش میکنن توی جهت مخالف رودخانه شنا کنن بی شک شکست میخورن..



پنجره رو باز کردم صدای بارش بارون بیشتر شد لبخند زدم دستم رو بیرون بردم قطرات اب محکم به دستم میخوردن چقدر جای رکسانا خالی بود اون عاشق بارون بود.....





حالا میفهمم که حضور هارون هم زیر سر امیرعلی بوده هارون کارمند جدید بخش حسخبداری شرکت پدرم بود که زیرکانه به رکسانا نزدیک شد و احساساتش رو به بازی گرفت.



خواهر ساده لوح من به راحتی گول خورد و بدون اجازه بابا خام هارون شد و قرارداد بزرگی بست و باعث ضرر مالی بزرگی به شرکت شد..



خداروشکر که دانیال متوجه رفتار مشکوک هارون شد و تونست خیلی زود جلوی ضرر مالی شرکت رو بگیره تگر دانیال نبود بی شک تلاش های بابا توی این همه سال از بین میرفت و شرکت ورشکسته میشد....



نفس عمیق کشیدم و یاد اخرین دیدارم با ایگیت افتادم....





دخترا ازمون فاصله گرفتن و به سمت تحویل ساک هاشون رفتن رو به ایگیت گفتم

romangram.com | @romangram_com