#رز_سیاه_پارت_25
_لعنتی این اخرین باره راهی که میرم برگشت نداره میخوام خداحافظی کنم
_باشه بیا بریم.
از کنار مزار ها رد میشدم جسمم اونجا بود اما روحم درگیر خاطراتم بود چرا زندگی من رو به این نقطه رسوند!
آیا این انصاف بود که من با بی رحمی تمام خانواده ام رو بخاطر یه حس پوچ و انتقام احمقانه یک مرد به ظاهر عاشق از دست بدم...
شاید امیر علی واقعا عاشق بود....
عشق اصلا چی هست!واژه عمیق و با احساس که گاهی با نفرت و انتقام لکه دار میشه....
علاقه امیر علی تمام دنیای من رو زیر و رو کرد گناه من چی بود؟تنها بخاطر شباهتم به مادرم باید تا اخر عمرم تنها میموندم؟
نه اگه من نابود شم خیلی هارو توی این باطلاق نابود میکنم....
چشمام رو محکم فشار دادم نه من نباید گریه میکردم الان وقتش نبود
زانو زدم دستم رو روی اسم برادرم کشیدم...
دانیال حاتمی کیا ...
چشم هام میسوخت لبم رو به دندون گرفتم نه نه نباید گریه میکردم..
اومدم برای خداحافظی تموم نمیشه ینی من اجازه نمیدم اینطوری تموم بشه انتقام تونو میگیرم میدونم راهی که انتخاب کردم برگشتی نداره برای همین برای دیدار اخر اومدم....
مامان مهربون من دیدی با دخترت چیکار کردن... دیدی رز سرخ قشنگت رو سیاه کردن...
بابا من دیگه اون دختر مهربون که همیشه سر به سرت میزاشت نیستم بخدا من فقط نفس میکشم وگرنه وجودم همون روز با شماها مرد.
این ادمی که الان بالای سرتون ایستاده تمام وجودش از نفرت پره زمین تا اسمون با دختر کوچولوت فرق کرده بابا
دلموسیاه کردن اخر اون شاخه های رز سیاه کار خودشونو کردن...
امیر علی به هدفش رسید نابود شدم اما نابودش میکنم قسم میخورم سیاهی اون گل ها دامن خانواده خودش رو هم میگیره...
اتیش میشم میوفتم بجونشون اما اروم اروم اتیش میزنم و میسوزونم...
اروم...
اروم.......
حضور یک نفر رو بالای سرم احساس کردم با دیدن ارمان در فاصله یک قدمیم شکه شدم...
_تو
_چیه انتظارش رو نداشتی!
اخم کردم و طلبکارانه زل زدم به چشم هاش...
_میدونستم میاین بقیه تون کجان؟
ایستادم تای ابرومو بالا دادم
_بقیه!کدوم بقیه از چی حرف میزنی؟
با سیلی که تو گوشم زد برق از سرم پرید....
_ببین بچه من روزی ده تا مثه تو رو ادم میکنم حالا واسه من ادم شدی کجاان؟
_خفه شو عوضی تو کی هستی که به خودت اجازه میدی دست رو من بلند کنی.. کدوم دزدی ازدچی حرف میزنی...
با سیلی دوم تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین با برخورد کمرم با سنگ قبر درد طاقت فرسایی تو تنم پیچید چشمام رو با درد بستم....
_آرمان
_به به سارا خانوم همسر عزیزم کجا بودی نگفتی دلم برات تنگ میشه!
صدای سارا بود با وحشت چشم هامو باز کردم ارمان تک تک و عصبی جملاتش رو تکرار میکرد و سمتش میرفت انقدر رفت تا سارا رو به درخت چسبوند
_ارمان من...
جمله سارا با سیلی که خورد تو دهنش موند....
_خفه شو بلای به سرت میارم که خون گریه کنی سارا تو با ابروی من بازی کردی کثافت اقاجون سکته کرد وقتی فهمید با این دختره فرار کردین....
_هووو حرف دهنتو بفهم این دختر اسم داره
چرخید و بهم نگاه کرد باید یه کاری میکردم وگرنه حسابمون با کرام و الکاتبین بود ..
قدم جلو گذاشت و گفت
_چی گفتی؟
_همون که شنیدی!
_نشنیدم تکرار کن تا جوا بتو بدم
به سارا نگاه کردم وحشت زده نگاهش بین من و ارمان که لحظه به لحظه به من نزدیک تر میشد در جریان بود...
نگاهم به باغچه کنار مزار افتاد فکر خوبی بود!
کمی جا بجا شدم و درد عمیقی تو کمرم پیچید چهرام رو جمع کرد... مشتم رو پر از خاک کردم اماده بودم فقط یک قدم دیگه کافی بود ...
به ساعت مچیم نگاه کردم طبق قرار تایم تموم شده بود باید از در پشتی قبرستون خودمون رو به ایگیت میرسوندیم...
romangram.com | @romangram_com