#رز_سیاه_پارت_2

حق با اون بود اما من نمیخواستم که قبولش کنم اب دهنمو همراه با بغضم قورت دادم و اینبار من به روبروم خیره شدم....



کاش میتونستم این اشفتگی رو از بین ببرم کاش...



_هوا داره تاریک میشه نمیخوای برگردی خونه؟



بی حرف از جام بلند شدم و بیتوجه به ایگیت که اسممو صدا میزد به راهم ادامه دادم..



خسته تر از اونی بودم که بخوام باهاش بحث کنم...

اولین بار کنار همین ساحل باهاش اشنا شدم تابستون بود و برای پیاده روی اومده بودم لب ساحل بهم اب تعارف کرد روی نیمکت کنار هم نشستیم و بعد از مدت کوتاهی دوست شدیم

ایگیت مرد بالغ و عاقلیه اون ۲۵سالشه و من به اندازه دانیال دوسش دارم

باهم صحبت میکنیم درد دل میکنیم و سلک میشیم من تقریبا همه چیز رو درباره اون میدونم همینطور اون راجب من!



سوار تاکسی شدم و ادرس خونه رو دادم سرمو به شیشه تکیه دادم ک چشمامو بستم سرم درد میکرد و تنم کرخک شده بود دلم میخواست برسم خونه و خودمو پرت کنم روی تخت گرم و نرمم و بخوابم اما میدونستم با تاخیر زیادی که بعد از مدرسه برای خونه رفتن داشتم باید منتظر یه بحث اساسی باشم.....

چشمامو بستم و سعی کردم ارامش بگیرم



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۲]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت3



کلید رو توی قفل در چرخوندم همه چی اروم بود گرمای خونه لذت بخس بود و سرمای بیرون رو از تنم خارج کرد لبخند زدم خبری از خدمتکارا نبود پا تند کردم و از پله ها بالا رفتم

دستمو روی دستگیره گذاشتم اما صدای دانیتل متوقفم کرد.



_کجا بودی؟

نفس حبس شدمو ازاد کردم و نگاهش کردم اخم عمیقی بین ابروهاش بود تای ابرومو بالا دادم و حق به جانب گفتم

_بیرون

اخمش عمیق تر شد



_ میدونم بیرون بودی ولی بیرون دقیقا کجا بود؟

_ رفتم لب ساحل میخواستم تنها باشم

_ نباید خبر میدادی؟

_دانیال الان وقتش نیست

_پس کی وقتشه؟ساعت ۸ شبه تو ساعت ۱۲ مدرست تعطیل شده تا این ساعت کجا بودی؟



اخم کردم اون حق نداشت سر من داد بزنه



_سر من داد نزن من رکسانا نیستم.



اخمش از بین رفت با تعحب نگام کرد از فرصت استفاده کردم و وارد اتاق شدم بلافاصله درو قفل کردم.



کاپشنم رو با حرث انداختم روی تخت موهامو چنگ زدم چرا تمومش نمیکردن من گریه های رکسانا رو میشنیدم عذابشو میدیدم.

نباید اینطور میشد نباید رکسانا بیگناه بود بیگناه....

لباس هامو با ست ورزشی طوسی رنگ عوض کردم و خودمو روی تخت پرت کردم. چشمامو روی هم فشار داد و طولی نکشید که خوابم برد.



باصدای ضربه روی در از خواب بیدار شدم چند بار پلک زدم تا هوشیار شدم غلط زدم نگاهم به ساعت افتاد 8:30 بود همش نیم ساعت خوابیده بودم اما خب یکم از کسالتم کم شده بود.



_کیه؟

_خانوم پدرتون گفتن برای شام صداتون کنم.



صدای حواخانوم بود خدمتکار بود لبخند محوی روی لبام ظاهر شد زن مهربونی بود.



_باشه بگو میام الان.



از تخت پایین اومدم و به سمت سرویس بهاداشتی رفتم اب سرد رو باز کردم بعد از پاشیدن اب توی صورتم سرحال تر شدم. به چهرام نگاه کردم اب از صورتم میچکید مشتمو پر از اب کردم و روی ایینه پاشیدم.

صورتم رو خشک کردم و از اتاق خارج شدم به انتهای راه رو رفتم روبروی اتاق رکسانا ایستادم در زدم اما جوابی نشنیدم بازم در زدم اما جوابی نشنیدم اروم در رو باز کردم و رفتم تو اتاق غرق تاریکی بود تخت نرتب و خالی بود



_رکسانا رکسانا ابجی ...



دور تا دور اتاق رو نگاه کردم نبود پشت در سرویس اتاقش ایستادم در زدم جوابی نشنیدم اروم در رو باز کردم و وارد شدم از چیزی که روبروم دیدم قلبم از حرکت ایستاد.. رکسانا غرق خون بود رگش رو زده بود و بیحال کف حمام افتاده بود و ازش خون میرفت چند بار لب زدم اما صدام بالا نمی اومد اروم زمزمه کردم

_رک رکسانا



جلو رفتم موهاش رو از روی صورتش کنار زدم رنگ به صورت نداشت جیغ زدم با تمام وجودم جیغ زدم اونقدر بلند که حس کردم گلوم پاره شد.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۲]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت4

دانیال_ صدای رز بود؟

بابا_اره

مامان_یا حسین دانیال برو مادر ببین چیشده





نهال





توی درگاه حمام خشکم زد رکسانا غرق خون توی بغل رز بود و دانیال داشت تلاش میکرد که از اغوشش درش بیاره.



_ولش کن رز ولش کن لعنتی داره میمیره تنش یخ کرده.



نگاهی به نهال خشک شده انداخت و فریاد زد

_برای چی وایسادی منو نگاه میکنی زنگ بزن امبولانس



با دادی که دانیال سرم کشید به خودم اومدم



با سرعت از اتاق خارج شدم و موقعه خروج به مامانم خوردم



_چیشده نهال



مامان رو تار میدیدم اشک از گونه هام جاری شد و به سرعت از کنارش رد شدم به اتاق خودم رفتم و سریع با بیمارستان تماس گرفتم و تا لحظه ایی که صدای امبولانس رو نشنیدم از اتاق بیرون نرفتم رکسانای بیچاره رکسانا خواهر عزیز من خوب میدونستم که با دعوای عصرش با دانیال صبرش تموم شده.

با پشت دست اشکامو پاک کردم و از اتاق خارج شدم.

دو نفر که روپوش سفیدی تنشون بود رکسانا رو روی برانکارد گزاشتن و با خودشون بردن

خدمتکارا با تعجب نگاه میکردن و پچ پج میکردن عصبی بودم حالم دست خودم نبود

داد زدم



_به چی نگاه میکنید برید سرکارتون



به سرعت همشون رفتن توی اشپزخانه

صدای مامان متوقفم کرد نگاهش کردم تکیه به بابا زده بود و از پله ها پایین می اومد چشماش سرخ سرخ بود.



_کجا میری؟

_دارم میرم بیمارستان.

_ صبر کن منم میام



romangram.com | @romangram_com