#رز_سیاه_پارت_1


#پارت1





دستی به موهام کشیدم و دوباره خودمو توی آیینه نگاه کردم.

همه چی مرتب بود دستی به دامنم کشیدم و از آیینه دل کندم. از اتاق خارج شدم دیرم شده بود. پا تند کردم و از پله ها پایین رفتم و وارد سالن غذا خوری شدم نگاهی به ساعتم انداختم و بلند سلام کردم. 8:10



مامان- سلام به روی ماهت دخترم بیا بشین صبحانتو بخور که دیرت نشه

به روی مامان لبخند زدم و پشت میز نشستم و درجوابش گفتم:

-راستشو بخوایین دیرم شده

بابا با لحن ارومی گفت:

-عجله نکن دخترم صبحانتو کامل بخور

-چشم

سرمو که بلند کردم با نهال چشم تو چشم شدم

چشمکی از روی شیطنت زد و. با لبخند جوابش رو دادم .



مامان-رکسانا بیدار نشده?

کمی از آب پرتقالم رو خوردم و شانه ایی بالا انداختم.

دانیال- صبحانتو بخور مامان جان. رکسانا همیشه بی نظمه!

با چشمای ریز شده دانیال رو نگاه کردم و لیوانم رو روی میز گذاشتم. باز هم بحث همیشگی نمیدونم کی میخواستن به این کدورت پایان بدن.



رکسانا سلام ارومی داد و پشت مید نشست

مثله همیشه شیک عطر خوشبوش مشامم رو پر کرد اسمش رو زیر لب زمزمه کردم ویکتوریا

رکسانا همیشه از این عطر استفاده میکرد بوی خوبی داشت.



اروم از جام بلند شدم و به سمت بابا رفتم گونشو بوسیدم و این کارو برای مامان هم انجام دادم و با خداحافظی بلندی از سالن خراج شدم اما با صدای رکسانا متوقف شدم.



- صبر کن میرسونمت

من میتونستم با راننده برم اما خیلی زود علت اسرار رکسانا رو فهمیدم اون میخواست از نگاه های سرزنش بار دانیال فرار کنه پس سکوت کردم و با لبخند دنبالش رفتم.



پالتومو پوشیدم و دوشادوش رمسانا از خرنه خارج شدم قدش از من بلند تر بود و اینم به لطف کفش های پاشنه بلندش بود. توی اون کتو شلوار بادمجونی واقعا زیبا شده بود.

نگاهی به خودم انداختم جوارب های بلند تا زیر زانو به همراه بلوز ساده سغید رنگ و دامن چهارخونه کرم و سرمه ایی لباس فرم مدرسه من بود. چقدر از این لباس ها بدم می اومد! چه میشه کرد باید ساخت.

درب جلو در باز کردم و نشستم. رکسانا اروم. پخش رو روشن کرد و راه افتاد موسیقی ارومی بود. ازش خوشم می اومد . سکوت تنها چیزی بود که من نمیتونستم تحملش کنم.



-رکسانا

نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت

-بله

-نمیخواید تمومش کنید

نفس عمیقی کشبد و گفت

-چیرو?



میدونستم متوجه منظورم شده و خودش رو به اون راه میزنه.

- این دعوا ها و کنایه های مسخره رو

دنده رو عوض کرد و گفت

-من مشکلی با کسی ندارم

معترض اسمشو صدا زدم

-چیه انتظار داری به پاش بیوفتم من اشتباه کردم اما دانیال. مامان و حتی بابا بجای اینکه کمکم کنن پشتمو خالی کردن من اون موقعه فقط20سالم بود خام شدم چ اون اشتباهو کردم

5ساله دارم چووبشو میخورم. بس نیست?



-میدونم عزیزم همه ما توی این موضوع مقصریم.

اون داشت به سختی عصبانیتشو کنترل میکرد

نفس عمیق کشید .

- اما آدم بده این وسط من شدم.

سکوت کردم جوابی نداشتم که بهش بدم حق با اون بود .



بقیه راه توی سکوت طی شد....

پیاده شدم. خداحافظی زیر لبی کردم که بی جواب موند.

نفسم رو باصدا خارج کردم وارد مدرسه شدم.

سرمای زمستون تنم و لرزوند. نگاهی به اطرافم انداختم به دختر ها و پسر هایی که شبیه خودم لباس پوشیده بودن البته با کمی تفاوت.



اون روز هیچی از درس نفهمیدم تمام ذهنم درگیر رکسانا بود..

شاید. اگر مامان و بابا پافشاری بیشتری میکردن و اون رو از حیله هارون باخبر میکردن رکسانا توی اون باطلاق نمی افتاد. اون کم سن بود و بیتجربه دانیال باید بجای سرزنش و دعوا به وقتش بهش کمک میکرد روحیه رکسانا الان بهتر میشد . اتقدر درگیر بودم تا کلاس تموم شد کوله ام رو روی دوشم انداختم و از کلاس خارج شدم. دلم تنهایی میخواست. ارامش چیزی که الان برای خالی کردن فکرم بهش احتیاج داشتم.



دلم هوای ازاد میخواست پس. پیاده راه ساحلو پیش گرفتم. وزش باد نظم موهامو بهم ریخته بود اما انقدر غرق افکارم بودم که برام مهم نبود

سرمای زمستون. برام مهم نبود!



من رز حاتمی کیا دختر محمد حاتمی کیا ومهسا آریا کوچکترین عضو خانواده حاتمی کیا من خوشبخت بودم این رو با تمام سلول های تنم حس میکردم . من عاشق خواهرم بودم رکسانا رو بیشتر از دانیال و نهال دوست دارم. این ربطی به شباهت چهره هامون نداره این فقط یه علاقه عمیقه کع من رو به فکر کردن وادار میکنه اتفاق شوم 5سال پیش همبستگی خواهروبرادری رو بین دانیال رو رکسانا از بین برد. دانیال هم رکسانا رو خیلی دوست داشت این علاقه زیاد علتش خونگرمی و مهربونی بی اندازه رکسانا بود.که با حضور هارون از بین رفت لعنت به تو هارون...





روی نیمکت هالی نشستم و به دریا نگاه کردم. طبق معمول. هرروز این ساعت ساحل خلوت بود



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۱]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت2

روی نزدیک ترین نیمکت نشستم طبق معمول هرروز این ساعت ساحل مثله همیشه خلوت بود.

دستی به موهای کوتاهم کشیدم پالتوی مشکی رنگمو به دستام به خودم نزدیک تر کردم و نفس عمیق کشیدم. با صدای کسی دل از تماشای دریا کندم.

-سلام

نگاهش کردم مثله همیشه خوشتیپ بود لبخند زدم مثله همیشه به موقعه سراغم اومده بود

_سلام نو اینجا چیکار میکنی؟

_میخوای برم؟

_نه نه فقط شکه شدم

_گرفته ایی چته؟

لبخند مصنوعی زدمو گفتم

_هیچی

_اع نشد که هیچی که نشد حرف.

_بحث همیشگی

خیلی زود متوجه منظورم شد تکیه داد و به روبروش نگاه کرد

به نطن رخش نگاه کردم استخون فکش بیشتر از هر جیزی جلب توجه میکرد بینی متناسبی داشت چشم ابرو مشکی و درکل یه مرد کاملا شرقی اما جذاب.



_دعوا بین اوناس تو چرا خودتو درگیر میکنی؟



دلخور نگاش کردم..

_ اونطوری بهم نگاه نکن!

_ایگیت اونا خواهر و برادرای منن نمیخوام از هم دور باشن من هردوشونو دوست دارم تمام این ۵سال باهم بحث کردن چی عوض شد؟

هیچی! پس باید تمومش کنن.

دستشو پشت سرم گذاشت کاملا به سمتم چرخید نفس عمیق کشید و گفت:

_رز عزیز دلم خودتم میدونی تلاشت بی فایدس

_خب کمکم کن

_نمیتونم!

_چرا اخه؟

_ اونا باید خودشون بخوان از دست منوتو کاری بر نمیاد.




romangram.com | @romangram_com