#رز_سیاه_پارت_15




پره های بینیش از شدت عصبانیت باز و بسته میشدن گوشه لبم بالا رفت دستانو زیر چونم زدم و با لبخند لوندی گفتم



_به تو!



دیگه مطمعن بودم هر آن ممکنه سکته کنه..



_دختره احمق هیچ میفهمی چی میگی



ایستادم و دستامو محکم کوبیدم روی میز تن صدامو بالابردم و گفتم...



_حرف دهنتو بفهم مرتیکه بیشور تو کی هستی که به خودت اجازه میدی به من



به خودم اشاره کردم



دختر محمد حاتمی کیا بزرگترین تاجر طلای استانبول توهین کنی تو هیچ عددی نیستی به یک اشاره من نفست قطع میشه





خواست حرف بزنه که ادامه دادم





_خفه شو فقط من حرف میزنم و تو گوش میدی خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم من سارا نیستم گردنتو میشکنم اگه یکبار دیگه پاتو از گلیمت دراز تر کنی با بلند ترین حد ممکن داد زدم



_فهمیدی؟



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۷]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت38





بدون اینکه منتظر جوابش باشم به سرعت از سالن خارج شدم تعجبی نداشت همه از صدای بلند من جمع شده بودن تا جریانو بفهمن بی توجه به صدا زدن های احمد به اتاقم پناه بردم





درو قفل کردم به سمت پنجره رفتم و بازش کردم عمیق نفس کشیدم هجوم باد موهای مصری مو به رقص در اورده بود

همونطور رهاش کردم به هوای ازاد احتیاح داشتم تنم تو اتیش عصبانیت میسوخت باید خواموشش میکردم...





لبتاپم رو برداشتم و روی پاهام گزاشتم با دیدن یه ایمیل از ایگیت چشمام برق زد



متن این بود





سلام رز عزیزم عصرت بهیر به قدلی که بهت داده بودم عمل کردم اینم مشخصات خانواده امیرعلی پارسا..



پسری ۲۵ ساله بنام حامد پارسا و دختری ۲۲ ساله بنام هلیا پارسا اسم همسرش نازنین فرخ هست..





سریع تایپ کردم



کجا میتونم پیداشون کنم؟





یکم بعد جواب اومد





پسرش یه گروه اموزشی داره توی فرانسه

دخترش توی پلیس اینترپل امریکا فعالیت داره خبری از همسرش ندارم.





دستم روی کلید های کیبورد لغزید





_خوبه ادرس دقیق پسرش رو میخوام



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۷]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت39





از شدت استرس دستام میلرزید یکم بعد جواب اومد





فرانسه_پاریس _گروه اموزشی رز سیاه یه معاونم داره به اسم نوید شاکر.





چشمام درشت شد نوید شاکر با دیدن اسم گروه پوزخند زدم رز سیاه هه کجای کارین قراره دنیاتونو سیاه کنم...





تلفن بیسیمیه کنار تخت رو برداشتم و سریع بانوشین .سارا و نازگل تماس گرفتم و ازشون خواستم که به اتاقم بیان...





یکم بعد در اتاق زده شد نگاهم به ساعت افتاد





23:18دقیقه





_بیایین تو





به نوبت سارا نازگل و در آخر نوشین وارد شد و در رو اروم بست



سارا_چیشده؟





_بشینین تابگم





ترس توی چهره هاشون هویدا بود






romangram.com | @romangram_com