#رز_سیاه_پارت_14



از پشت سر نگاهش کردم قد بلندی داشت موهای طلایی رنگش با وجود حلقه های دشت بینش کوتاه تر به نظر میرسید و تا سرشونه هاش بود تونیک ازاد استین بلند توسی رنگ با ست شلوارش تنش بود...





ادامه داد....



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۵]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت35





نوشین یه مدت بود که با یه نفر به اسم نوید شاکر آشنا شده بود پسر خوبی بود

روابطشون سالم بود دست از پا خطا نمیکردن چند وقت یه بار همدیگرو میدیدن و تلفنی ارتباط داشتن قرار بود بیاد خواستگاری اما یه روز که از دانشگاه برمیگشتم..

مکث کرد چرخید ...





میدونی رز من از نوشین بزرگترم اما بخاطر بستری بودنم توی بیمارستان از درسم عقب افتادم و با نوشین هم ترم شدم رشته هامون یکی بود





هنر میخوندیم.. همه چی خوب بود روحیم بهتر شده بود داشتم باغرور له شدم کنار میومدم که



نفس عمیق کشید و چشماشو بست.. با چشم بسته ادامه داد





اون روز نوشین سرما خورده بود بارون میومد نیومد دانشگاه اما من رفتم مادر جون واسه برگشتم ارمان رو میفرسته دنبالم من نمیدونستم





وقتی از دانشگاه بیرون زدم نوید رو دیدم گفت میرسونتم بارون هر لحظه شدید تر میشد بهش اعتماد داشتم قبول کردم وقتی پیاده شدم قافل از اینکه ارمان تمام راه تعقیبمون کرده ...





وقتی پیاده شدم نوید صدام زد و یه نامه بهم داد به بدم به نوشین منم قبول کردم اون رفت منم راهمو کشبوم و رفتم تو خونه خسته بودم





دلم میخواست بخوابم مغنعمو از سرم درنیاورده بودم که در اتاقم با صدای ناهنجاری باز شد...





ارمان بود... داد زد و خواست بدونه اون مردی که سوار ماشینش شدم کی بوده حرثم گرفت از خود خواهیش اون منو ول کرده بود خق نداشت ازم سوال و جواب کنه بهش گفتم دوست پسرم بوده و قراره بیاد خواستگاریم اون روز اولین سیلی رو توی عمرم خوردم... چند دقیقه بعد از رفتنش محیا با چشمای اشکی اومد تو اتاق باردار بود اون ۶ ماهه بچه ارمان رو باردار بود





اونم داد زد گفت پس اون زنی که شبا ارمان از فکرش تا صبح نمیخوابه تویی خودش با زبون خودش لو داده بود که زندگی رمانتیکش همش دروغ بوده اون گوس وایساده بود و بحث بین من و ارمان رو شنیده بود





چشماشو باز کرد... جلو اومد لبه تخت نشست نگاهم کرد



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۶]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت36



بهش گفتم رز گفتم برو حوصله ندارم گفتم شوهرت ارزونی خودت تهمت نزن اما گوش نکرد بهم توهین کرد





اخم کردم منظورش چی بود! لبش رو به دندون گرفت اما مانع ریزشش اشک هاش نشد...



ادامه داد...





از اتاق رفتم بیرون دنبالم اومد استین لباسم رو کشید من فقط خواستم دستم رو از توی دستش در بیارم اما اون تعادلشو از دست داد و از پله ها پرت شد پایین...



چشمام تا اخرین حد ممکن گشاد شد اشک هاش شدت گرفت بریده بریده گفت



اون مرد بچشم مرد من بالای پله ها خشکم زده بود نمیتونستم باور کنم رز لاور کن من نمیخواستم اون اتفاق بیوفته اما افتاد همه فکر کردن من هولش دادم..



با صدای بلند زد زیر گریه و خودشو تو بغلم انداخت مسخ شده بودم باورم نمیشد پس ارمان به همین خاطر میگفت با قاتل زن و بچش ازدواج نمیکنه



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۷]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت37





یکم بعد به خودم اومدم و دستمو دورش حلقه کردم این دختر چه گناهیی داشت که شکنجه بشه...



انقدر اشک ریخت تا خوابش برد هواتاریک شده بود پتو رو روش کشیدم و از اتاق خارج شدم... دلداریش دارم اروم شد.. کاش

کاش یه نفرم منو اروم میکرد خدایا بزرگیت روشکر مامانم همیشه میگفت خدا گرز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری...



پس این در رحمت کجاست چرا برای من باز نشده....



اون شب انقدر عصابم خورد بود که براش شام پایین نرفتم و خوابیدم روز بعد سارا برای صبحانه پایین نیومد سر میز صبحانه با نفرت به ارمان زل زدم فکر کنم علت نگاهم فهمید با اخم عمیقی روش رو ازم گرفت و مشغول خوردن شد



تو دلم گفت کوفت بخوری ایشالله اون دختر بدبخت بخاطر ندیدن ریخت تو پایین نیومده بعد تو اینجا بلومبون!

۳ ثانیه از حرفی که زده بودم نگذشته یود که لقمه تو گلوش پرید صورتش از کمبود اکسیژن سرخ سرخ شد..



تو دلم عروسی بود ولی خودمو کنترل کردم و نخندیدم زندایی سریع رسید و بهش اب داد و حالش خوب شد لیوانمو بالا اوردم و با پوزخند نگاهش کردم چشم غره ترسناکی بهم زد که با پوزخند جوابش رو دادم... روبه نوشین گفت



_نوشین داریمیری بالا پوشه منو بیار پایین



نوشین تای ابروشو بالا داد و گفت



_مگه نوکرتم خودت برو وردار



_زبون دراوردی



_به تو ربطی نداره



نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده



با قدم های بلند از سالن خارج شد و ارمان با حرث دستشو دور لیوان فشار میداد داد زد



_به چی میخندی



صاف نشستم با اخم نگاهش کردم اون حق نداشت سر من داد بزنه!



میز تقریبا خالی بود و تعداد افراد کمی درحال سرو صبحانه بودن..

romangram.com | @romangram_com