#رز_سیاه_پارت_13
چشمامو واسه اطمینانش بازو بسته کردم
شروع کرد:
سال اخر دبیرستان بودم ما کنار هم زندگی میکنیم و اینم خواسته اقاجونه خودت که میبینی؟
سرم رو تکون دادم ادامه داد:
کنار هم زندگی کردن وابستگی میاره اون موقع ها همه چی خیلی خوب بود اما از وقتی که اقاجون سکته کرد و اون ماجراها پیش اومد همه چی بهم ریخت.
_ماجرا؟چه ماجرایی؟
گفتم که سال اخر دبیرستان بودم روابط بین منو آرمان قوی تر شده بود بهم علاقه داشتیم اما تو خیلی از چیزا باهم تفاهم نداشتیم یه شب که تولد دوستش دعوت شده بودیم توی راه بحثمون شد همون بحثای مسخره همیشگی سر پوشش من آرایشم و خیلی چیزهای پوچ دیگه...
نگاه از پنجره گرفت به چشمام نگاه کرد
_خب چه اتفاقی افتاد؟
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۵]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت32
تصادف کردیم و از خوش شانسی من که کمربند نداشتم مدت طولانی رفتم توی کما اقاجونم منو خیلی دوست داره بخاطر حالم و اتفاقاتی که بعدش افتاد و من بعد از بهوش اومدنم فهمیدم سکته کرد.
من یک سال و ۱۴ روز توی کما بودم و آرمان درست دوماه بعد از حال من به اجبار مادرش و برای دراوردن حرث من ازدواج کرد...
نمیدونی چه حالی داشتم رز دنبال اون میگشتم بین ملاقات کننده هام ولی نیومد وقتی ام مامانم گفت فکرشو از سرت بیرون کن دنیا اوار شد رو سرم
اون دیگه مطلق به کس دیگه ایی بود سعی کردم فراموشش کنم سخت بود نمیشد!
.
نفس عمیق کشید پر شدن و خالی شدن چشماش از اشک رو میدیدم اما پایین نمی اومدن نمیخواست بشکنه درکش کردم...
_خب بعدش چی شد؟
با محیا ازدواج کرده بود دختر خالش
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۵]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت33
تای ابروم بالا رفت چقدر زود ارمان سارا رو فراموش کرده بود...
ادامه داد؛
محیا دختر خوشگلی بود دلم شکست رز بدم شکست اما دم نزدم سکوت کردم چون کار دیگه ایی از دستم بر نمی اومد
اه عمیقی کشید و به پنجره اتاق خیره شد رد نگاهش رو دنبال کردم پرده صورتی رنگ بود ملایم بود رنگش رو دوست داشتم
اتاقش با وجود متراژ بزرگش ساده بود
به کتابخونه گوشه اتاقش نگاه کردم بزرگ بود اولین چیزی که جلب توجه میکرد...
لبم رو تر کردم و نگاهش کردم قطرات اشک به سرعت از چشم های ابی رنگش روی گونه هاش میچکید.
_سارا
جوابم رو نداد و شروع کرد به تعریف ادامه ماجرا...
یک سال گذشت توی این مدت سرم بکار خودم بود درسم رو ادامه دادم هر هفته جمعه شب ها اونام توی دورهمی شرکت میکردن منم برای دور موندن از حرف زن دایی شرکت میکردم.
مادرم میگفت نزار بگه دختره بعد مسر من افسرده شد نزار بگه هنوزم چشمش دنبال پسرمه. قبول کردم چاره ایی نداشتم
اروم و بی حرف تا اخر مراسم یه گوشه مینشستم و حرف نمیزدم نمیتونستم بغض صدامو خفه میکرد
میدیدم تعریف های زندایی رو میشنیدم قربون صدقه های ارمان رو نمیتونستم تحمل کنم بعضی شبا انقدر گریه میکردم که نمیفهمیدم کی خوابم میبره...
با تمام یختی هاش تحمل میکردم اما اون اتفاق نحس همه چیرو زیرو روکرد...
چشمامو ریز کردم و گفتم
_چه اتفاقی؟
از گوشه چشم نگاهم کرد و از روی تخت پایین رفت رو بروی پنجره ایستاد و پرده هارو کنار زد از شدت هجوم نور دستم رو روی چشمام گذاشتم.
romangram.com | @romangram_com