#رز_سیاه_پارت_11


پاشو قربونت برم....





خدایا منو از این کابوس بیدار کن تحمل ندارم نمیتونم.....



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۵]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت27

شالم رو از سرم در اوردم و انداختم روی تخت

مانتومو از تنم در اوردم در اتاق زده شد



_بفرمایید



_سلام اقاجون گفت واسه ناهار صدات کنم



نوشین بود دختر حمید صورت ناز و مهربونی داشت از رنگ خرمایی موهاش خوشم می اومدمنو یاد نهال مینداخت لبخند زدم



_میل ندارم عزیزم میخوام استراحت کنم از طرف من عذرخواهی کن .



_بسیار خوب خوب بخوابی عزیزم





با بسته شدن در اتاق نفسم رو با صدا بیرون دادم لباسامو با تاپ و شلوارک قرمز عوض کردم و لب تاپم رو برداشتم روشنش کردم روی تخت نشستم و به ایگیت ایمیل زدم





_سلام



جواب اومد



_علیک سلام هیچ معلوم هست تو کجایی دختر



تمام ماجرا رو براش تعریف کردم...





_خدای من رز الان حالت خوبه کجایی تو بیا لب ساحل ببینمت...



صورت خیس از اشکمو پاک کردم و نوشتم



_ایرانم



_اونجا چیکار میکنی!



_داییم اومد دنبالم پدرو مادرم رو اینجا خاک کردن باید میاومدم



_واقعا متاسفم رز غم اخرت باشه



با بغض خندیدم غم اخر مگه دیگه کسی رو داشتم که داغش بدلم بمونه!



_ایگیت باید کمکم کنی



_درچه مورد؟



_میخوام خانواده امیر علی پارسا رو برام پیدا کنی...



_رز از راهی که انتخاب کردی مطمعنی؟



_ارا شک نداشته باش کمکم کن من فقط تورو دارم.



_بسیار خب پیگیر میشم اما زمان میبره





_منتظرم به امید دیدار



_روز خوش





لبتاپمو بستم و روی پاتختی گذاشتم... خودم رو پرت کردم روی تخت اینم از قدم اول..



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۵]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت28

غلط زدم چشمامو اروم باز کردم اتاق غرق تاریکی بود. چقدر خوابیده بودم خدا میدونست اما برام لازم بود بعد از اون هنه گریه و عصاب خوردی واقعا لازم بود...



صداهایی از پایین میومد که هر لحظه بلند تر میشد... اون پایین چه خبر بود!



شالم رو رو سرم انداختم وباعجله از اتاق زدم بیرون .... از بالای پله ها پایینو نگاه کردم خوشبختانه کسی تو راه روها نبود تا مچمو بگیره... خم شدم تا دید بهتری داشته باشم با دیدن صاحب صدا چشمانو تو کاسه سرم چرخوندم



آرمان ریاحی معرکه گرفته بود اما وایسا ببینم علت این همه داد و بیدادش دیگه چی بود!



دستی به لباسم کشیدم و رفتم پایین...

تقریبا همه تو سالن جمع بودن نگاهم به احمد افتاد پدربزرگم



_همیکنه گفتم ارمان اخر هفته عقد میکنید!



__بابا چرا درکم نمیکنی اقاجون من با قاتل زن و بچم ازدواج نمیکنم...





چشمام تا اخرین حد ممکن گشاد شد این الان چی گفت



قاتل زنو بچش! سارا از جاش بلند شد و بابغض گفت



_اقاجون تصمیمتون قابل احترامه اما من نمیخوام سربار کسی باشم...



باقدم های بلند از سالن خارج شد





اینجا چه خبر بود



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۵]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت29


romangram.com | @romangram_com