#روز_قضاوت_پارت_9
لحاف ساتن یخ کرده ای که ربابه از انباری آورد،لرز به تنم انداخت.به امتحانات فکرمی کردم که نزدیک بود.دلم از حالا شور می زد.دوستی هادی و مهری هم حسابی نگرانم می کرد.می ترسیدم موقعیتی پیش بیاید که از مصاحبت با مهری محروم شوم.نفهمیدم کی خوابم برد که با صدای ربابه بیدار شدم.مهری برای شیفت دوم کلاسها آمده بود.
دوباره به مغازه هادی رفتیم.حسابی به خودش رسیده بود.موهایش را شانه زده و پلوور دست بافت تمیزی به تن داشت.شیشه های مغازه از بخار کتری کوچکی که روی چراغ نفتی می جوشید بخار گرفته بود.کمی معطل شدیم تا مشتریهایش را راه انداخت.پس از رفتن آنان ،هادی چهارپایه کوچکی برای من آورد و با صدای تازه دورگه شده اش گفت:«بفرمایید طلعت خانم.»
از اینکه نام مرا به او گفته بود عصبانی شدم،اما به رویم نیاوردم.
اب نبات تعارفمان کرد.مهری با شیطنت و ناز و ادا گفت:«اینا چیه؟من از اون لواشکها می خوام.»
هادی فوری مقداری لواشک به هر دویمان داد.من از خجالت صدایم درنمی آمد.برعکس،مهری یکریز حرف میزد.دیدن رفتار آن دو و شنیدن صحبتهایشان برایم از فیلم سینمایی جالب تر بود.
فصل 3 (قسمت اول)
زمستان رو به اتمام بود.امتحاناتم را خوب دادم و کمی از اضطرابم کاسته شد.هادی و مهری مرتب قهر و آشتی داشتند.بعد از هر آشتی،هادی هدیه ای می خرید و با هم به سینما می رفتند.
romangram.com | @romangram_com