#روز_قضاوت_پارت_8
یک روز صبح مهری طبق معمول برای رفتن به مدرسه دنبالم آمد.با وجود پوشیدن بلوزهای کاموایی و پالتوی پشمی،جوراب و دستکشهای گرم،کلاه و شال گردنهایی که تمام سرو گردنمان را می پوشانید باز هم سرما می خوردیم.برف سختی شب قبل باریده و تمام سطح خیابان یکدست سفید بود.برای خریدن دفتر به مغازه لوازم التحریری نزدیک مدرسه رفتیم.فروشگاه کوچکی بود که تقریبا همه چیز داشت.یک قسمت از مغازه انواع و اقسام تنقلات متداول آن زمان قرار داشت و طرف دیگر لوازم مربوط به دانش آموزان.بوی نفت چراغ،هوای مغازه را سنگین کرده بود.پسرجوانی پشت پیشخان نشسته و مشغول مطالعه بود.سرم را به تماشای اجناس رنگارنگ و کارت پستالهایی که روی یک بند،از ابتدا تا انتهای مغازه آویزان شده بود. گرم کردم که متوجه نگاههای غیرعادی مهری و پسرک شدم.رفتارشان با هم مثل دو غریبه نبود.پسرجوان که بعدها فهمیدم هادی نام دارد از گرفتن پول دفتر امتناع می کرد.جلوتر از مهری از مغازه بیرون آمدم.حسابی از دست مهری کلافه شده بودم.هیچ فکر نمی کردم با همه صمیمیتی که با هم داشتیم چیزی را از من مخفی کرده باشد.چند لحظه بعد سرو کله ی مهری پیدا شد ،شاد و سرحال،انگارنه انگار که اتفاقی افتاده.درحالیکه سعی می کرد فتارش عادی باشد گفت:«پسره دیوونه پول قبول نکرد فکر کنم عاشق چشم و ابروم شده!»
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:«بیخود خودتو به اون راه نزن،من همه چیز را فهمیدم.»
مهری که انگار حرصش گرفته بود با لبخندی تصنعی ،درحالیکه با بخار دهانش دستهایش را گرم می کرد جواب داد:«خیلی خوب،حالا نمیخواد بهت بربخوره،بریم تو راه برات تعریف می کنم.»
راست یا دروغ اینطور دستگیرم شد که یک ماهی از آشنایی آن دو می گذرد.در این فاصله نامه های زیادی برای هم نوشته بودند.هادی هفده سال داشت .ترک تحصیل کرده و مغازه درش را می چرخاند.از آن روز به بعد من در جریان دیدارهای پنهانی آن دو قرار گرفتم که فقط در همان مغازه کوچک صورت میگرفت.
آن روز از درس و مدرسه هیچ چیز نفهمیدم.تمام مدت زنگ تفریح،مهری راجع به هادی و صحبتهایی که با هم کرده بودند حرف زد.موقع برگشتن از مدرسه قرار گذاشتیم دوباره به فروشگاه سری بزنیم،اما اینبار هادی تنها نبود و پدرش پشت پاچال ایستاده بود.با قدمهای آهسته به طرف خانه به راه افتادیم.تمام طول راه مهری یکریز از خصوصیات اخلاقی هادی صحبت می کرد.به جای مهری من از برملا شدن رابطه شان می ترسیدم،به خصوص از پدر مهری که با خلق و خوی نظامی اش فرمانروای مطلق خانه بود.با نگرانی به مهری نگاه کردم و گفتم:«هیچ فکر کردی اگه بابات بفهمه چه قیامتی میشه؟»
با خونسردی بادکنک بزرگی را که با آدامسش درست کرده بود ترکاند و گفت:«از کجا می خواد بفهمه؟مگه تو بری بهش بگی.تازه من که کاری نکردم.هادی چندبار از من خواسته با هم سینما بریم،ولی من قبول نکردم .البته اگه موقعیت خوبی جور بشه می رم.»
لرز به تنم افتاد.وقتی به خانه رسیدم احساس آدمهای گناهکار را داشتم.زنگ در را فشردم.ربابه در را به رویمگشود و به کفشهای جفت شده دم در اشاره کرد و گفت:«آقاجانت مهمان داره.بخاری اتاق دم دری را روشن کردم برو تو.خانم جانت هم آنجا هستند.»
چقدر خوشحال شدم.از وقتی هوا سرد شده بود به خاطر صرفه جویی در مصرف نفت در اتاقم بسته بود و به ناچار همه اوقاتم در اتاق نشیمن می گذشت.از اینکه دوباره اتاقم آماده شده بود ذوق کردم و وارد شدم.خانم جان مشغول نماز خواندن بود.اتاق هنوز هم هوا نگرفته و سرد بود.شال و کلاهم را درآورده،کیف و کتابم را کناری انداختم و همانطور با پالتو کنار بخاری نشستم.انگشت پاهایم از سرما بی حس شده بود.خانم جان نمازش را تمامکرد.سلامم را پاسخ داد و گفت:«حاجی عرفانثی آمده گزارش کارهایش را بدهد.برو به ربابه کمک کن غذا را بکشید...من الان می ام.»
با بی حالی از جا برخاستم.پالتو را درآورده و با همان روپوش مدرسه به مطبخ رفتم.توی راه پله به ربابه برخوردم که مجمعه بزرگ مسی را به زحمت بالا می آورد.کمکش کردم.بختر مطبوعی از خورشت به آلو به مشام میرسید.سینی را پشت در اتاق نشیمن گذاشتیم و دوباره به مطبخ برگشتیم.دیسهای پلوی قدکشیده زعفرانی با عطر خوش روغن زرد اعلا دلم را مالش داد.ربابه پس از دادن غذای اتاق مردها،سفره کوچکی در اتاق دم دری برای خودمان انداخت که با خانم جان،سه نفری دورش نشسته و غذا را صرف کردیم.پس از ناهار فرصت برای چرت کوتاهی داشتم.
romangram.com | @romangram_com