#روز_قضاوت_پارت_7


اقاجان سرتکان داد و گفت:«چقدر ساده ای زن...دکترها به جز پول گرفتن هیچ هنر دیگری ندارن.مگه من پول زیادی دارم؟!»

از این نحوه برداشت لجم گرفته بود.قیافه ی آدمهای بامعلومات را به خودم گرفتم و گفتم:«یعنی این همه درسی که دکترها خوندند همه اش بی خودیه؟»

آقاجان با لبخند گفت:«اِ...ببخشید خانم دکتر!متوجه نشدم شما اینجا تشریف دارید.»

«آقاجان شوخی نکنید.شما باید به یه دکتر مراجعه کنید.»

دو سه روز بعد عمه جان ملوک از دکتر ایزدی ،متخصص بیماریهای ریوی وقت گرفت و آقاجان را به زور به مطب برد.پس از انجام آزمایشهای لازن معلوم شد آقاجان به بیماری آسم دچار شده است.دستورهای لازم داده شد و داروهای مورد نیاز را تهیه کردیم.با تمام تاکیدی که دکتر برای تر سیگار به آقاجانکرد و با وجود دلسوزیهای خانم جان ،آقاجان هچنان سیگار میکشید.

* * *

زمستان از راه رسید.زمستانی سخت و طولانی.بشکه های نفت در زیرزمین پر و آماده بود.با اینکه بخاری نفتی کوچکی در اتاق نشیمن داشتیم،ولی طبق معمول همه ساله کرسی را نیز برقرار کرده بودیم.شبهای بلند زمستان را با انجام تکالیف مدرسه به خوبی سپری می کردم.اقاجان خانه نشین شده بود و به جز خوردن و خوابیدن و شوخی کردن کاری نداشت.

محبوبه،خواهر کوچک مهری بدجور سرماخورده و سخت مریض بود.به همین خاطر مهری گرفتار بود و کمتر به خانه ما می آمد.بیشتر در مدرسه یکدیگر را می دیدیم.آنفلوانزا به شدت شیوع پیدا کرده و آن سال همه را از پا انداخته بود.


romangram.com | @romangram_com