#روز_قضاوت_پارت_6
مهری که هیچ وقت از جواب نمی ماند گفت:«تو حواست به خودت باشه یه وقت با سر نیفتی تو حوض!»
هنوز با این گونه مسائل آشنا نشده بودم و رفتار مهری به نظرم عجیب می آمد.وقتی وارد مهمانخانه شدیم مهری را دیدم که از پشت حصیر پنجره حیاط را دید می زند.نزدیکش رفتم و گفتم:«چیه؟به چی زل زدی؟!»
با انگشت اشاره مرا دعوت به سکوت کرد .دستش را کشیدم و گفتم:«بیا تنبل خانم!یاالله قندانها را بچین.»
پس از چیدن قندانها بیکار شدیم و روی ملافه های سفید نشستیم.باز هم همان وراجیهای بچه گانه و خندیدنهای بی دلیل.از هر دری سخن گفتیم.مهری راجع به عشق و ازدواج صحبت می کرد و اینکه حوصله درس و مدرسه را ندارد و دلش می خواهد زودتر ازدواج کند تا بتواند بزک کند و کفشهای پاشنه صناری بپوشد.اینجور حرفهای خیلی برایم تازگی داشت.تا آن موقع به چنین مسائلی فکر نکرده بودم.
آن روز تا نزدیک ظهر قسمت اعظم کارها انجام شد و خانه سرو سامان گرفت.آش پخته شده بود و مراحل جا افتادنش را طی می کرد آقایان پس از صرف ناهاری ساده در اتاق دم درس دراز به دراز خوابیدند و خانمها در اتاق نشیمن به پشتیها تکیه داده و با نوشیدن چای و کشیدن قلیان خستگی در می کردند.با کمل تعجب می دیدم مهری چندبار به عناوین مختلف با برخوردی ساختگی خودش را به پسرعمه ام،مرتضی،نزدیک کرده و سر به سرش می گذارد.آن روز برای اولین بار پی به مسائل تازه ای بردم که پیش از آن هرگز به آنها فکر نکرده بودم.
آن روز گذشت و روزهای دیگر تابستان به پایان رسید و پاییز از راه رسید.من و مهری هر دو در دبیرستانی که به خانه مان نزدیک بود ثبت نام کردیم.چقدر خوشحال بودم که با مهری هم کلاس می شدم،اگرچه خانم جان و آقاجان هر دو مخالف دبیرستان رفتنم بودند،اما یکی یکدانه بودم و حرفم برو داشت.مهری دوستان زیادی در دبیرستان پیدا کرده بود و با بچه ها زود می جوشید.با اینکه درسش ضعیف بود،ولی به خاطر خلق وخوی خوش و راحتش در بین دبیران محبوبیت داشت.آن زمان دبیرستانها دوشیفته بود.من و مهری به واسطه نزدیک بودن خانه هامان روزی چهار بار فاطله بین خانه و مدرسه را پیاده طی می کردیم.
* * *
پاییز به نیمه رسیده بود و حیاط منظره دلپذیر و دل انگیزی داشت.خانم جان و ربابه سخت مشغول تهیه ترشی و خشک کردن سبزی بودند.
تازه از مدرسه برگشته بودم.آقاجان گلدانهای شمعدانی را قلمه می زد و داخل مطبخ می برد.خشکی هوای پاییز سرفه هایش را بیشتر کرده بود.خانم جان با نگرانی چشم به آقاجان دوخت و گفت:«جعفرآقا،چرا به فکر خودت نیستی،مگر یه دکتر رفتن چقدر کار داره؟»
romangram.com | @romangram_com