#روز_قضاوت_پارت_5


هر چه بیشتر با مهری معاشرت می کردم و از نزدیک با عادتها و روحیاتش آشنا میشدم توقعم از زندگی بیشتر میشد.با دنیای جدیدی آشنا شده بودم که برایم بی اندازه تازگی داشت.مهری برخلاف من دختر آزادی بود.پدرش از صبح تا شب به خانه نمی آمد و گاهی یک هفته به ماموریت می رفت.هر دو برادرش نیز تابستانها سرکار بودند.مهری به هیج وجه از مادرش حرف شنوی نداشت.هر وقت هوس می کرد گشتی در خیابانها می زد و اکثر خریدهای شخصی اش را خودش به تنهایی انجام می داد.چقدر برایم تعجب آور بود که نام خیلی از هنرپیشه های معروف خارجی و ایرانی را می دانست و عکسهای زیادی از آنان را در آلبومهای مختلف جمع آوری می کرد.اهل کتاب و مجله بود و داستانهای عاشقانه زیادی را حفظ بود که گاهی با هیجان زیاد برایم بازگو میکرد.

روزها هم چنان از پی هم می گذشت و به آخر فصل تابستان نزدیک می شدیم.

اواسط شهریور ماه ،مصادف با سفره خانم جان بود.دیگهای آش نذری در گوشه حیاط روی اجاقهای هیزمی کنار هم چیده شد.خاله ها و شو هر خاله هایم از صبح اول وقت برای کمک آمده بودند.کم کم سروکله عمه ملوک و شوهرش،آقای برومند و پسرعمه بزرگم مرتضی نیز پیدا شد.مهمانخانه برای خانمها و حیاط برای آقایان در نظر گرفته شده بود.هر کسی مسئولیتی به عهده داشت.من و مهری مسئول پهن کردن پتوهای سفید و چیدن پشتیها و انداختن سفره های باریک و بلند دور تا دور اتاق بودیم.آقاجان با کمک شوهر عمه و شوهر خاله هایم قالیهای لوله شده را از منزل همسایه به حیاط منزلمان آورده و در جای مناسب پهن می کردند.مطبخ،جای سوزن انداختن نبود.بشقابهای دسته شده و کوهی از قاشق و لیوان در یک طرف ،قوریهای بزرگ و تعداد زیادی استکان و نعلبکی و قندان و سینی های متعدد در طرف دیگر راه رفت و آمد را بسته بود.ربابه در حالیکه قندهای تازه شکسته را در سطلی جا می داد گفت:«طلعت جان بیا ننه،بیکار نشین.بیا با مهری جان قندانها را قند کنید و ببرید بالا.»

من و مهری به اقتضای سنمان موضاعات مختلفی برای خندیدن پیدا می کردیم و مرتب می خندیدیم.خانم جان در حالیکه خرماهای تازه شسته را درون دیسهای کوچک می چید نگاه غضبناکی به من و مهری انداخت و گفت:«مراقب رفتارتان باشید،سبک بازی در نیاورید ها!مردم برایمان حرف در می آورند.»

من که از دستورهای چپ و راست خانم جان و نصیحتهایش حرصم گرفته بود شانه هایم را با بی قیدی بالا انداخته و جواب دادم:«این مردمی که شما اینقدر سنگشان را به سینه می زنید از دنیا چه فهمیدند؟»

خانم که گرما خسابی کلافه اش کرده بود با عصبانیت و صدایی نزدیک به فریاد گفت:«خیلی زبان دراز شدی...حرفهای گنده گنده می زنی!آقا جانت حق دارد که می گوید شش کلاس سواد برای دخترها کافیست.»

خدا را شکر کردم که عمه جان برای دادن شربت بیدمشک به گروه کمکی آشپزخانه پیوست وگرنه خدا می دانست ادامه این بحث به کجا می کشید.

مهری دختر زرنگی بود.فوری قندانهای پراز قند را داخل سینی چید و به دست من داد و هر دو به سرعت از مطبخ بیرون آمدیم.مرتضی،که به دستور آقاجان گلدانهای شمعدانی را دور حوض می چید،نگاهی به من و مهری انداخت و گفت:«خاله سوسکه ها مواظب باشید پاتون نره تو چشماتون.»


romangram.com | @romangram_com