#روز_قضاوت_پارت_4

مهری برخلاف مادرش دختری بود سر و زباندار و زرنگ و دست و پادار و بسیار شوخ طبع و بذله گو.انگار با این آشنایی،من به دنیای جدید و ناشناخته ای قدم گذشته بودم که همه چیز آن برایم تازگی داشت.آن هم من که تمام دوران کودکی ام با خانم جان و ربابه گذشته بود و جز حرف خدا و پیغمبر،بهشت و دوزخ و ثواب و گناه حرف دیگری نشنیده بودم.مهری با لودگی و بی خیالیهایش چنان جذبم می کرد که شب و روز برای بودن با او آرام و قرار نداشتم.خانم جان که از آدمهای سبکسر و بی قید بدش می آمد زیاد موافق این دوستی نبود،در واقع از مهری خوشش نمی آمد،اما از آنجایی که همیشه دلش برای تنهایی من می سوخت حرفی نمی زد.زمانی که به خواهش پوران خانم،مهری هفته ای دو بار - روزهایی که آقاجان خانه نبود -برای فراگرفتن خیاطی نزد خانم جان می آمد،پای مهری به منزل ما بیشتر باز شد.وای که چه روزهای قشنگی بود،روزهای شاد و بی خیالی.

روزهایی که آقاجان برای سرکشی به زمینهایش به نجفی می رفت اغلب تا غروب بازنمیگشت.با رفتن آقاجان،نظم و ترتیب خانه حسابی بهم می ریخت.خانم جان و ربابه انجام کارهای عقب افتاده را به آن روزها موکول می کردند.گاهی صندوقخانه را بهم می ریختند و از نو می چیدند،گاه مطبخ به این سرنوشت دچار میشد.بعضی وقتها هم خشک کردن انواع سبزی،درست کردن ترشی و مرباهای جور واجور هم به این کارها اضافه میشد.تازه پس از اتمام این کارها اگر فرصتی بود خانم جان بساط خیاطی اش را پهن می کرد.ربابه هم با دست و روی شسته و قلیان چاق کرده و استکانهای کمر باریک پر از چای معطر و تازه دم روبه روی خانم جان می نشست.

آن روز هم یکی از همان روزها بود. یک ساعتی میشد که ربابه به دستور خانم جان برای خبر کردن مهری به خانه شان رفته بود،ولی هنوز خبری از او نبود.کلافه و بی قرار بودم.برای اینکه از نگاه های زیر چشمی خانم جان در امان باشم،زیر پنکه دراز کشیده و پلکهایم را بستم.

تابستان بود و فصل بی کاری و بی حوصلگی،چقدر روزها به نظرم طولانی و کشدار می آمد.من به واسطه وجود برادران مهری اجازه رفتن به خانه آنان را نداشتم و دیدار منو مهری منحصر به منزل خودمان بود.ربابه که خوب می دانست در دلم چه غوغایی برپاست با لیوانی شربت بالای سرم آمد و با صدای بلند،طوری که خانم جان بشنود گفت:«نمی دانم چرا این دختر نیامد.یک ساعتی میشه خبرش کردم.»

هنوز حرف ربابه تمام نشده بود که خانم جان با تندی جواب داد:«نیامده که نیامده....بهتر.بهتر به خدا تو روی مادرش درموندم وگرنه قبول نمی کردم.خودمان هزار جور گرفتاری داریم.»

ربابه که زن باسیاست و زرنگی بود و حسابی به چم و خم اخلاق خانم جان آشنایی داشت زود جواب داد:«بس که شما خوش باطنید.سرتان برای کار خیر درد می کند.خوب حالا چه عیبی داره...انگار اونم طلعت خودمانه،پیش خدا گم نمیشه.»

خانم جان چهره اش از هم باز شد وگفت:«من هر کاری می کنم برای رضای خداست.»

آخ که چقدر دلم می خواست ذره ای از عقل و درایت ربابه را داشتم.با اینکه او هم مثل من دلش از تنهایی به سر آمده بود و می دانستم چقدر برای هم صحبتی با یک نفر سرش درد می کند،اما هرگز حرفی نمیزد که برخلاف میل خانم جان باشد.شاید به دلیل همین ملاحظاتش بود که قرب و منزلت زیادی نزد خانم جان و آقاجانم داشت.

آن روز تا غروب چشمم به در سیاه شد،اما مهری پیدایش نشد.تا شب بهانه گرفتم و هزار جور ساز همه را رقصاندم.شاید به خاطر همین بدقلقیها بود که از فردای آن روز ربابه فق به دلیل تنهایی من دنبال مهری می رفت و بعد از آن مهری کم و بیش هر روز به خانه ما می آمد،چه بساط خیاطی بر پا بود و چه نبود.

romangram.com | @romangram_com