#روز_قضاوت_پارت_3
پدرم ملاک بود و زمینهای آبا و اجدادی اش را در روستایی به نام نجفی،د چند کیلومتری مشهد ،سرپرستی می کرد.
رباب خدمتکار باوفای خانه مان محصول پاک همان روستا بود که به علت فقر و تنگدستی و بی کسی و تنهایی در اخرین ماههای حاملگی خانم جان به خواست آقاجانم برای اولین بار به شهر آمد تا برای مدت محدودی کمک خانم جان باشد،اما برای همیشه در منزل ما ماندگار شد.ربابه هم سن و سال خانم جانم بود.بارها از زبان خانم جان شنیده بودم که نامادری سنگدلش او را در سن نه سالگی به زور به عقد مردی پنجاه وپنج ساله در آورده.البته ازدواجش دوامی نداشته،زیرا پیرمرد شش سال پس از ازدواجش به دلیل گاز گرفتگی در ته چاهی عمیق از دنیا رفته و ربابه در سن پانزده سالگی بیوه شده بود.خاطرات تلخ ازدواج کوتاه ربابه با مردی که شش برابر سن او را داشته برای همیشه از ازدواجو تشکیل خانواده او را بیزار کرده بود و با وجود اصرارهای خانم جان و اقاجان،هرگز تن به ازدواج نداد.
خلق و خوی خوش و حسن رفتار ربابه از او دوست و ندیمی باوفا برای خانم جان ساخت که به قول آقا جان از خواهر به او نزدیکتر شده بود.
پس از تولد من ،خانم جان دیگر بچه دار نشد.دوا و درمانهای خانگی نیز اثری نداشت و خانم جان به اصطلاح آن زمان قبول کرد که یکه زا است.از زبان عمه جانم شنیده بودم که اگر خانمی و نجابت و سادگی خانم جانم نبود شاید آقاجان برای داشتن فرزندان بیشتر تا به حال تجدید فراش کرده بود.
از زمانی که به یاد می اورمخانم جان خیاطی میکرد،پیژامه های آقاجان ،پیراهنهای ساده منزل برای من یا خودش،روبالشی،چادر،ملافه و خیلی چیزهای دیگر را خودش می دوخت.ربابه هم تا حد زیادی زیر دست خانم جان استاد شده و خرده کاریهایی مثل دوختن دکمه یا پس دوزی را انجام می داد.به دلیل اصرار زیاد خانم جان با اینکه رغبتی به خیاطی نداشتم،به اجبار،من نیز از این هنر تا حدی بهره مند شدم.
آن سال من تازه کلاس ششم ابتدایی را تمام کرده بودم و در تعطیلات تابستانی به سر می بردم که خانواده ای به کوچه ما اسباب کشی کردند.اقای واحدی درجه دار ارتش بود و همسرش پوران خانم زنی بود لاغر و استخوانی و بسیا زحمت کش.او بیست و چهار ساعته بار مسئولیت خانواده را به تنهایی به دوش میکشید.دو پسر به نامهای محمد و مهدی داشتند که محمد هفده ساله بود.و مهدی پانزده سال داشت و سومین فرزندشان دختری بود درست هم سن و سال من که مهری نام داشت.آخرین فرزندشان هم دختر بچه بانمک سه ساله ای بود به نام محبوبه.
در منزل ما هر ماه مجلس روضه خوانی برگزار میشد که بیشتر همسایه ها، حتی از کوچه های دیگر می آمدند.به دلیل همین روضه های ماهانه بود که پای مادر مهری به منزلمان باز شد و همین سرآغاز آشنایی من و مهری بود.الفتی عمیق که سرنوشتم را به کلی دگرگون ساخت.
پس از گذشت چهارماه و نیم از جا به جایی خانواده آقای واحدی به محله ما چنان دوستی ای بین من و مهری پا گرفت که گویی سالها بود یکدیگر را می شناختیم و این برای دختر یکی یکدانه ای چون من که همیشه یکه و تنها بودم،موهبتی بود باور نکردنی.
romangram.com | @romangram_com