#روز_قضاوت_پارت_2



فصل 2



بساط خیاطی خانم جان پهن بود که ربابه با سینی شربت از در وارد شد.صدای جیلینگ جیلینگ قاشهای شربت خوری و بوی فرح بخش عرق بیدمشک و گلاب،خواب را از سرم پراند.ربابه سینی شربت را کنار دست خانم جان زمین گذاشت و مثل همیشه شروع کرد به نصیحت کردن من.

«ننه جان، اینقدر جلوی اون پنکه نخواب.الان جوونی حالیت نیست...دو روز دیگه استخوان درد امانت را می بره.بلند شو یک لیوان شربت بخور خنک میشی.»

اینقدر از گرما کلافه بودم که دلم می خواست کله ربابه را بکنم.در حالیکه خودم را لوس می کردم جواب دادم:«خواب کجا بود ربابه جان!مگه صدای این چرخ خیاطی می ذاره آدم بخوابه.»

خانم جان با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و در حالیکه با دو انگشت پیراهن نخی گلدارش را از تن جدا می کرد،اخمهایش را درهم کشید و گفت:«مگه مجبوری تو این اتاق بخوابی.اتاق دم دری اینقدر خنکه که آدم حظ میکنه.مثل کنه چسبیدی به ما که چی؟می ترسی مهریی جانت بیاد و تو خبردار نشی؟»

چقدر از حرف زدنش خنده ام می گرفت.راستی که نمونه کامل یک زن مومن و متعصب و بسیار ساده دل قدیمی بود.تمام دنیایش در نماز و روزه و روضه خلاصه میشد.هر اتفاق بد و خوبی را خواست خدا میدانست و فکرش از هفت دولت آزاد بود.بعضی وقتها تعجب میکردم چطور آقاجانم با آن همه زیرکی و سیاست و تدبیری که در کارها داشت با چنین زن ساده ای ،سالهای سال،بدون هیچ مشکلی کنار آمده بود.من که یگانه فرزند آنان بودم،خصوصیاتی از هر دو در وجودم داشتم.

منزل ما، در یکی از محله های قدیمی مشهد،ددر خیابانی به نام زهره واقع شده بود و در آن زمان منزلی به نسبت ایده آل بود.خانه ای جنوبی که به وسیله چند پله از سطح کوچه جدا میشد.یک در چوبی سفید داشت که از آن وارد راهرویی باریک میشدیم.اتاقی کوک اول راهرو وجود داشت ه به آن اتاق دم دری می فتیم و پنجره ای رو به کوچه داشت.انتهای راهرو به اتاقی مربع شکل ختم میشد که در چپ و راست آن اتاقهای مهمانخانه و نشیمن قرار داشت،اتاقهای بزرگ و رو به آفتاب .از همان اتاق مربع شکل وارد حیاط میشدیم.حیاطی پراز دار و درخت با باغچه ای بزرگ که همه گیاهان آن دست پرورده آقاجان بود.آن زمان آشپزخانه ها به سبک امروز داخل ساختمان نبود،قسمتی از زیرزمین بعنوان مطبخ یا همان آشپزخانه استفاده میشد که هم از داخل ساختمان و هم از حیاط راه پله داشت.

romangram.com | @romangram_com