#روز_قضاوت_پارت_1
فصل 1
فضای اتاق پر بود از بوی خوش اسپند،عطر گل و بوی دود ناشی از سوختن شمع که با بوی عرق خانمها درهم آمیخته بود.اتاق مملو از هوای دم کرده آخر شهریور ماه بود.پنجره رو به حیاط تنها روزنی بود که هوای تازه را به داخل اتاق راه می داد.دو پنکه سبز و آبی در دو طرف سفره عقد به سرعت می چرخید.هر از گاهی به آینه مقابلم نگاه میکردم.چقدر قیافه ام برای خودم غریبه بود.درست مثل بچه هایی که در بازی کودکانه ای نقش عروس را بازی می کنند.لباس عروسی به تنم زار میزد،چون هنوز به اندازه کافی رشد نکرده و بزرگ و کامل نشده بودم.
موی نرم و پرپشتم همچون کله قندی خشک بالای سرم سنگینی میکرد.پوست سبز مرا شبیه دلقکی ساخته بود.
دلهره و اضطراب به تنم چنگ می انداخت.تمام تنم از عرق خیس شده بود.بچه های کوچک اطراف سفره حلقه زده و با اشتیاق نگاهم می کردند.مهری،نزدیک ترین دوستم،مرتب دور و برم می چرخید،شیفونم را مرتب می کرد و دانه های عرق را از صورتم می زدود.چقدر قیافه اش مضحک شده بود.پیراهن ساتن تنگ و چسبانی به رنگ ابی بر تن داشت که متعلق به جوانیهای مادرش بود.با آستینهای حلقه ای که بازوان پر از جوشش را به نمایش می گذاشت.پاهای لاغر و درازش در جوراب نایلونی چین خورده-که با هزار التماس برای اولین بار پوشیده بود - باریکتر به نظر می آمد.موهای بلند و بی حالتش را با بی قیدی روی شانه رها کرده بود.
با اینکه هر دوی ما چهارده سال داشتیم،اما او همیشه نسبت به من احساس مسئولیت میکرد و رفتاری مادرانه داشت.چقدر آرزو داشتم جای او بودم.راحت و بی خیال امشب به خانه خودشان برمی گشت و سرش را کنارمادرش روی بالش می گذاشت،اما من چی...با آن همه آرزوهای دور و دراز که در سر داشتم! ()من که همسر آینده ام را با مردی تحصیل کرده و با فرهنگ تصور می کردم و خودم را زنی با کمالات که عاشقانه شوهرش را می پرستد.حالا می بایست درس و مدرسه را رها کرده و تن به چنین ازدواجی بدهم.در افکارم غوطه ور بودم که صدای عمه جان ملوک آرامش اتاق را برهم ریخت.
«یاالله....یالله،آقا تشریف آوردند.»
یکباره ولوله ای بپاشد.زنها این طرف و آنطرف می دویدند و از توی ساک و کیسه های پلاستیکی چادر و روسریهایشان را بیرون می کشیدند.نفهمیدم چه کسی چادر سفیدی روی سرم انداخت.قلبم مثل گنجشکی می زد.احساس می کردم خط پایانی به روی آرزوهایم کشیده میشود.روحم به سوی دنیا کودکانه ام پرواز میکرد.روزهای خوش دوستی ام با مهری،روزهای شاد و بی خیالی.ای کاش زمان به عقب بازمیگشت،به روزگار خوش آشنایی.
romangram.com | @romangram_com