#روز_قضاوت_پارت_10
خانه تکانی ما شروع شده و اوضاع خانه حسابی بهم ریخته بود.کرسی را برچیدیم،اما بخاری همچنان می سوخت.ربابه دور تا دور اتاق را بند بسته بود و رویه تشکها و ملافه های شسته را روی آن به ردیف پهن کرده بود.پنجره ها پرده نداشت.توی این گیر و دار،اوستا علی نقاش هم برای بتوته کردن بعضی از قسمتهای ریخته دیوار و پررنگ کردن خطوط وسط دیوارها بساطش را ولو کرده بود.
درختان و گلهای باغچه جوانه زده و عطر خوش بهار به مشام میرسید.حال وهوای تازه ای داشتم.دلم می خواست عاشق می شدم،مثل مهری.دیگه حسابی قد کشیده بودم.ربابه با هر بار دیدنم ماشاالله گویان مشتی اسپند دور سرم می گرداند و روی بخاری می ریخت.خانم جان مرتب سفارش می کرد در کوچه و خیابان سنگین و باوقار باشم تا خداوند بخت خوبی نصیبم کند.دختران زیبایی را مثال می زد که به خاطر حرف مردم تا ابد در خانه مانده اند.
آقاجان به املاکش سرمیزد و سرش گرم حساب و کتاب بود.دبیرستان تق و لق شده و تکلیف زیادی داده بودند که از همان روز،شروع به انجام آنها کردم .کم کم اوضاع خانه روبه راه شد.همه جا از تمیزی برق می زد.دانه های ماش جوانه زده بود.
من و مهری لباس هم شکل و هم رنگی به خانم جان سفارش داده بودیم که تاشب عید برایش انتظار کشیدیم.یک روز مانده به سال نو،ربابه بقچه و بندیلی مفصل بست و به اتفاق خانم جان به گرمابه «یک کلام»رفتیم که نزدیک منزلمان بود.حاجی یک کلام که از ساکنان قدیمی محله بود احترامی خاص برای خانواده ما،به خصوص آقاجان قائل میشد.هربار پیش از رفتن به وسیله ربابه او را خبر می کردیم تا یکی از بهترین نمره ها را برایمان خالی نگه دارد.
آن روز هم بدون معطلی وارد حمام شدیم.خانم جان بساط حنابندانش را مرتب و منظم کنار هم چیده بود .همییشه اول نوبت شستن من بود.با اینکه سیزده سال داشتم،اما هنوز ربابه کیسه ام می کشید و خانم جان موهایم را میشست.شانه،لای موهای پرپشتم گیر کرده بود.ربابه همکاسه های آب داغ را روی سرم خالی می کرد.جیغم بلند شد و با دست محکم زدم زیر کاسه و گفتم:«چکار می کنید شما؟پوست سرم را کندید!»
خانم جان خنده اش گرفته بود.من هم دق دلی ام را سر ربابه خالی کردم.کاسه آب را با غیظ روی سرش ریخته و گفتم:«زورت می اد کمی آب سرد قاطیش کنی؟»
عاقبت پس از ساعتها در حمام ماندن و پایان مراسم حنابندان خانم جان با سر و صورتی برافروخته و با کله هایی که از پیچیده شدن چند شال و روسری همچون قابلمه بنظر می آمد به خانه برگشتیم.روز بعد ساعت دو بعدازظهر سال تحویل میشد.
لحظه سال تحویل همگی دور هفت سین زیبایی نشستیم که خانم جان چیده بود.شمعدانهای جهازی و آیینه پایه دار خانم جان در بالای سفره و سبزه ماش که حسابی بلند شده بود کنار تنگ ماهی قرار داشت.ظرف پر از سمنو،شیرینیهای خانگی دست پخت ربابه،،سکه،سیب سرخ،سنجد،سیر و سیاه دانه در ظرفهای کوچک رنگی داخل سفره چیده شده بود.قرآن خطی متعلق به پدربزرگم را خانم جان روی پایش باز کرده و مشغول خواندن آن بود.ربابه مرتب اسپند دود می کرد و آقاجان دعای مخصوص سال تحویل را می خواند.عاقبت توپ زده شد و رادیو جیبی آقاجان،سال نو را اعلام کرد.
صورت آقاجان را بوسیدم،او هم پیشانی ام را بوسید.دست در جیب برد و عیدی ام را که از قبل آماده کرده بود توی دستم گذاشت.بعد خانم جان را بوسیدم.اسکناسی تا شده به رسم همه ساله.از لای قرآن بیرون آورد و به من و ربابه داد.
romangram.com | @romangram_com