#روز_قضاوت_پارت_11


هر سال آقاجان طبق خواست خود ربابه مبلغی به عنوان عیدی برایش در بانک می گذاشت.

دو سه ساعت بعد،سر و کله عمه خانم که چند سالی از آقاجان کوچک تر بود،با آقای برومند و پسرعمه هایم،مرتضی و مجتبی و بعد خاله ها و شوهر خاله هایم به همراه فرزندانشان پیدا شد.هنوز هوا سر بود.شب قبل بخاری اتاق مهمانخانه را روشن کرده بودیم.همه اقوام از خرد و کلان دور تا دور اتاق نشسته و به خوردن شیرینی و آجیل مشغول بودند.هر وقت برای پذیرایی از جایم برمی خاستم نگاه تحسین برانگیز عمه و خاله هایم را می دیدم که با اشتیاق به من چشم دوخته اند.یکبار هم شنیدم که عمه ملوک به اقاجان گفت:«خان داداش،این دختر با این شکل و شمایل و بر و رو نگه داشتنش دردسره!از من می شنوید زود عروسش کنید.»

آقاجان که با غرور براندازم می کرد جواب داد:«چه می گویید خواهرجان ،طلعت هنوز بچه است.»

خدا را شکر می کردم که پسر عمه و پسرخاله هایم همگی از من کوچکتر بودند.

تعطیلات نوروزی مثل هر سال به دید و بازدیدهای فامیلی گذشت.من و مهری هم عالمی داشتیم.هر روز همدیگر را می دیدیم و ساعتهای طولانی را یک قل و دوقل و بازی اسم و فامیل می گذراندیم.هر وقت هم از بازی کردن خسته می شدیم به گوشه ای خلوت رفته و حرف هادی را می زدیم.مهری خیلی دلتنگش بود.گویا او برای تعطیلات به منزل دایی اش رفته بود که در شیراز سکونت داشت.

نخستین روز بازگشایی مدرسه ها مهری سراز پا نمی شناخت.پس از چهارده روز بخور و بخواب رنگ و رویی پیدا کرده وحسابی به سر و وضعش رسیده بود.زودتر از ساعت معمول از خانه بیرون زدیم.هوا لطیف شده و همه جا سبز و خرم بود.رو به مهری کرده و گفتم:«حالا از کجا مطمئنی هادی آمده؟»

«نمی دانم،ولی به دلم برات شده که برنگشته.»

به شوخی گفتم:«اگه نیاد معلومه دختر شیرازی پیدا کرده.»


romangram.com | @romangram_com