#روز_قضاوت_پارت_12
«غلط کرده!به خدا اگه بفهمم نگاه به رویش نمیکنم.»
از تعصبش خنده ام گرفت.ادای زنهای شوهردار را در می آورد.اتفاقا آن روز مغازه بسته بود.حسابی دمغ شدیم.کلاس تق و لق بود و بعضی از دبیرها هنوز نیامده بودند.مهری حسابی تو فکر بود.موقع برگشتن،در حالیکه انتظارش را نداشتیم مغازه باز و هادی پشت پاچال چشم به راه بود.به محض دیدن ما مثل فنر از جایش پرید.خیلی حرفها برای گفتن داشتند،اما وجود مشتری مانع گفت و گویشان شد.به خانه برگشتیم.نوبت عصر که دوباره به مغازه رفتیم هادی پیشنهاد داد به جای رفتن به مدرسه به خیابان ارگ برویم که خیابانی پر از مغازه و تماشایی بود و بیشتر سینماها در آنجا واقع شده بود.البته مهری بار اولش نبود،اما من خیلی می ترسیدم و اصرار مهری وسوسه ام کرده بود.
می دانستیم دبیرستان هنوز سروسامان پیدا نکرده و حضور و غیابی در کار نیست.عاقبت تسلیم شدم و با آن دو راه افتادم.بین راه هادی حرفهای خنده داری می زد.من و مهری از خنده به خودمان می پیچیدیم.یک پاکت تخمه گرفتیم و سه نفری خوردیم.تابلوی سردر سینماها و تصویر بزرگ هنرمندان معروف آن زمان که به در و دیوار چسبانده شده بود،مغازه های پر از جنس و کالای دستفروشان چشمهایم را خیره کرده بود.در طول عمرم هرگز به سینما نرفته بودم .وای به حالم اگر خانم جان می فهمید!آن روز به موقع به خانه برگشتم و کسی متوجه مدرسه نرفتنم نشد،اما من دیگر آدم قبلی نبودم.به قول خانم جان چشم و گوشم باز شده بود و حال و هوای تازه ای پیدا کرده بودم،ولی هنوز شهامت دوستی با یک پسر را نداشتم.رفتن به خیابان ارگ باز هم تکرار شد.تمام عیدیهایم را خرج النگ دولنگهایی که در مغازه ها می دیدم کردم،در حالیکه جرات استفاده از هیچ کدامشان را نداشتم و گوشه ای پنهانشان می کردم.کارم به جایی رسیده بود که با هزار دوز و کلک با مهری و گاهی حتی تنها به آنجا می رفتم.
اواخر بهار بود و فصل امتحانات.دست و دلم به درس و کتاب نمی رفت.مرتب با مهری در حال پچ پچ و هر و کر بودیم.اقاجان و هم خانم جان و حتی ربابه به رفتار و کردارم مشکوک شده بودند.از اول هم از مهری زیاد خوششان نمی آمد،ولی به خاطر تنهایی من و نداشتن خواهر و برادر صدایشان در نمی آمد.عاقبت از انجایی که هیچ وقت ماره زیر ابر پنهان نمی ماند،نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای به آقاجان رسانده بود که مهری با پسر کاظم آقای کتابفروش دوست شده.آن روز بی خبر از همه جا،بعد از دادن آخرین امحاناتم به خانه آمدم.به محض ورود،خانم جان با چهره ای برافروخته جلو آمد و سیلی محکمی به صورتم تواخت و گفت:«کجاست این دختره ولگرد بی کس و کار که دست از سر تو برنمی داره!همین امروز می رم پیش مادرش.اگه دوباره پاشو اینجا بذاره قلمهای پاشو خرد می کنم.بدو...بدو برو جواب آقاجانت را بده.»
مثل بید می لرزیدم.جای سیلی روی صورتم می سوخت.خانم جان که دید از جایم تکان نمی خورم به طرف اتاق هولم داد.اقاجانم مثل پلنگ زخمی به پشتی تکیه داده بود.جرات نگاه کردن به چهره اش را نداشتم.امر کرد بنشینم.نشستم،خانم جان بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست.آقاجان با تحکم،اما آرام و شمرده شروع به صحبت کردن کرد.«از فردا مدرسه بی مدسه،مهری حق صحبت کردن با تو را ندارد.بدون ربابه و مادرت پایت را از در حیاط بیرون نمی گذاری.حالا از جلوی چشمم دور شو.»
با چشمانی اشکبار به اتاق دم دری که اتاق خوابم بود پناه بردم.چقدر به مهری احتیاج داشتم.تکلیف من که روشن شده بود،اما دلم برای مهری خیلی شور می زد.
بارها شنیده بودم که پدرش چقدر آدم دیکتاتور و مستبدی است.هیچ چاره ای جز صبر نداشتم.خیالم از بابت مدرسه راحت بود.امتحاناتم را خوب داده بودم وتعطیلات تابستانی شروع شده بود.امیدوار بودم تا سال تحصیلی اینده دل پدر را نرم کنم.
آن روز تا شب از اتاقم بیرون نیامدم.از ناهار هم محروم شدم،اما برای شام ربابه با یک سینی که در آن بشقابی تاس کباب و مقداری نان و سبزی خوردن بود،وارد اتاقم شد.از تنهایی دلم گرفته بود.از ربابه خواستم کمی کنارم بنشیند.آهی کشید و هیکل چاقش را روی زمین پهن کرد و در حالیکه با یک دست زانویش را مالش می داد گفت:«آخه دخترجان،چرا به فکر ابروی پدر و مادرت نیستی.چرا بیخود و بی چهت خوتو بدنام می کنی.مگه نمی خوای شوهر کنی.این دختره مثل تو کس و کاردار نیست.آقاش که از هفت روز هفته چهار روزش ماموریته .مادرشم که از خودش اختیاری نداره...اما مادرجان،تو با او فرق داری.تو عزیز دردانه ای!»
حرفهایش خیلی به دلم اثر کرد.چشمهایم پر از اشک شد و گفتم:«ربابه...تورو خدا بگو بدانم چی شده.»
romangram.com | @romangram_com