#روز_قضاوت_پارت_13


دستی به سرم کشید و گفت:«حالا شامتو بخور..بعدشم بلندشو دست نماز بگیر و توبه کن و از خدا بخواه کمکت کنه.ان شاالله همه چی درست میشه.»

دوباره گفتم:«اگه نگی چی شده لب به شام نمی زنم»

نگاهی به در اتاق انداخت و صداشو پایین آورد و گفت:«به خدا نمی دونم کی گفته؟ولی می دونم چی گفتن.مثل اینکه یکی شمارو تو خیابان ارگ دیده که با پسر کاظم آقا کتابفروش می گفتین و می خندیدین...یکی به اقات خبر می بره.اویم باور نمی کنه.یک روز مدرسه می رفتین می آد دنبالتون.می بینه که شما،تو مغازه،با همو پسره اختلاط می کنی...همین.»

«ربابه تورو خدا یک کاری بکن خانواده مهری نفهمن.آخه به اون چه کار دارن؟من که دیگه حق حرف زدن با اونو ندارم.اگه باباش بفهمه می کشدش.»

نگاهی ترحم آمیز به من انداخت و گفت:«قربونت بُرُِم،چه کاره ام که بِرِ آقات تکلیف معلوم کُنُم.»

درمانده نگاهش کردم و گفتم:«به خانم جان بگو طلعت پشیمون شده.گریه و زاری کرده و گفته اگه می خواین قول بدم دیگه گرد مهری نرم،کاری به او نداشته باشید.»

یک تکه نان از داخل سینی برداشت و برایم لقمه گرفت و گفت:«خیلی خوب،حالا اینقدر جوش او دختره را نزن.مو به خانم جان موگوم...خیالت راحت باشه...بخور قربونت برم.»بعد هم تا آخرین لقمه شام را به زور خوردم داد و رختخوابم را از انباری آورد و پهن کرد.

وقتی سینی خالی غذا را به دستش می دادم گفتم:«ربابه قسمت می دم نذاری برای بد بشه.به خدا اون تقصیری نداره،خودم خواستم باهاشون برم.»بعد در اتاق را برایش باز کردم.


romangram.com | @romangram_com