#روز_قضاوت_پارت_14

با مهربانی نگاهم کرد و گفت:«برو بخواب ،خدا بزرگه ننه،برو.»

روز بعد با خجالت از اتاقم بیرون آمدم.به حیاط رفتم و مدتی کنار حوض نشستم.جرات رفتن به اتاق نشیمن را نداشتم،ربابه فوری به کمک آمد.با صدایی بلند،طوری که اقاجانم بشنود گفت:«بیا خانم،بیا دست آقاجانته ماچ کن...بچگی کردی،اما آقا ماشاالله بزرگن و بخششان زیاده.بیا ننه.»مچ دستم را گرفت و کشان کشان به طرف اتاق برد.

سرم را پایین انداختم و داخل شدم.خانم جان زیر چشمی نگاهم می کرد.سلام کردم.اقاجان پک عمیقی به سیگارش زد،اما هیچ کدام جوابم را ندادند.

آن روز گذشت و روزهای دیگر هم به همان منوال.البته خانم جان به ظاهر از سر تقصیرم گذشته بود،ولی آقاجان تا مدتها سرسنگین بود.دوباره تنها شده بودم.از ربابه شنیدم که خانم جان به خواهشم عمل کرد و ربابه را فرستاده تا به مهری بگوید دور دوستی با من را خط بکشد وگرنه به پدر و مادرش جریان را می گویند.مدتی گذشت.دلم برای مصاحبت با مهری لک زده بود.مرتب نقشه می کشیدم.به دستور خانم جان روزها تا ظهر در مطبخ کنار دست ربابه مجبور بودم کار کنم.از تمیز کردن حبوبات گرفته تا یاد گرفتن پخت انواع غذاها.بعدازظهر هم خانم جان تکه پارچه ای در اختیارم می گذاشت و یادم می داد چطور پیژامه مردانه ببرم یا برای مطبخ دمکنی و دستگیره بدوزم.بعضی روزها هم یا مهمان داشتیم یا همراه خانم جان به منزل خاله ها یا عمه جان می رفتیم.

یکی از روزهای آخر تیرماه بود که ربابه برایم خبر آورد که پوران خانم،مادر مهری را در خیابان دیده که با تعجب پرسیده چرا بین من و مهری شکراب شده؟ربابه که زن سیاستمدار و عاقلی بود جواب می دهد:طلعت خانم امتحاناتش را خراب کرده و تجدید آورده به همین علت پدر و مادرش دستور دادند که حق مراوده با کسی را ندارد تا درسهایش را بخواند و امتحان بدهد.پوران خانم که زن ساده دلی بود باور می کند.

آن روز آقاجان طبق معمول برای سرکشی به زمینهایش ،صبح زود به نجفی رفته بود.خانم جان از دو روز پیش طبق قرار و مداری که با عمه ملوکم داشتند،برای رفتن به حرم که جزو برنامه هفتگی شان بود حاضر میشد.می دانستم ناچارم با آنها بروم.تنها راهی که به نظرم می رسید تظاهر به بیماری بود.آنقدر در رختخواب ماندم تا خانم جان بالای سرم آمد و گفت:«طلعت،چرا بلند نمی شی،لنگ ظهره.الان عمه جانت سر میرسه.»

با صدایی گرفته و بی رمق جواب دادم:«خانم جان،دست و پام درد می کنه...سرم گیج می ره...حالت استفراغ دارم...»

خانم جان خم شد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت:«داغ نیستی،لابد رو دلت سنگین شده.»و ربابه را صدا کردو گفت:«برو یک کم خاکشیر و آلو درست کن بده طلعت بخوره.مواظبش باش تا من برگردم.»

می دانستم که تا حرم راه زیادی است و خانم جان عادت به زیارت طولانی دارد و تا بعدازظهر هم نمی آید.خوشحال شدم.تا اینجای نقشه ام به خوبی پیش رفته بودم.نیم ساعت بعد عمه جان از راه رسید.بعد از احوالپرسی از من همراه خانم جان از خانه خارج شدند.فکری به سرم زده بود.باید مهری را می دیدم.منتظر شدمخ خاکشیر و آلوی آماده شده را سربکشم و خیال ربابه را از این حیث راحت کنم.بعد با تظاهر به خواب آلودگی و اینکه تا صبح خوابم نبرده به ربابه گفتم:«انگار یک کمی بهتر شدم.بیدارم نکنی ها.بذار تا آمدن خانم جان بخوابم.هر وقت بیدار شدم خودم صدایت می کنم.»

romangram.com | @romangram_com