#روز_قضاوت_پارت_15
آن روز خانم جان دستور آش داده بود و ربابه می خواست برای خرید سبزی بیرون برود.باز هم می بایست صبر می کردم.عاقبت ربابه با یک بغل سبزی آش لنگان به خانه برگشت.بساط سبزی را کنار حیاط،زیر سایه درخت پهن کرد و مشغول پاک کردن شد.بهترین فرصت بود.پتو را طوری درست کردم انگار خودم زیرش هستم.لای در اتاق را هم به عمد کمی بازگذاشتم.از آن زاویه اتاق را بررسی کردم.تنها پایین پتو پیدا بود.کلید خودم را برداشتم و مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد به طرف خانه آقای واحدی پرواز کردم.محبوبه خواهر مهری دم در آمد.از او خواستم مهری را خبر کند.جانم به لب رسید تا مهری دم در آمد.مثل عاشقی که به معشوقش رسیده باشه او را در آغوش گرفته و های های گریستم.مهری هم دست کمی از من نداشت.
«حالت خوبه مهری جان؟به خدا دلم برایت یک ذره شده.»
مهری که همین طور مات و مبهوت نگاهممی کرد مرتب می پرسید:«چی شده؟»
«تو رو خدا اول بریم تو.»و وارد خانه شدیم.
پوران خانم بیچاره مشغول پهن کردن لباسهای شسته شده روی طناب بود.سلام کردم.با تعجب خیره نگاهم کرد.لبخندی زد و گفت:«سلام دخترم،چی شده؟تو که دختر زرنگی بودی...چرا تجدید شدی؟مهری که درسش اینقدر ضعیف بود قبول شده.آخه چرا مادر؟»
فقط توانستم بگویم:«نمی دانم.»
مهری که در راست و ریس کردم قضایا ماهر بود دستم را کشید و همین طور که به طرف ساختمان می رفتیم رو به مادرش کرد و گفت:«حالا ولش کن تو هم وقت گیر آوردی...یذار ببینمش،خودم ازش می پرسم و برات تعریف می کنم.»
صدای مادرش را شنیدم که گفت:«خیلی خوب،براش چای بریز.»
romangram.com | @romangram_com