#روز_قضاوت_پارت_16

عاقبت تنها شدیم،خوشبختانه برادرهای مهری هر دو تابستانها کار می کردند و خانه حسابی خلوت بود.مهری منتظر و نگران به صورتم زل زده بود.در حالیکه آب دهانم را قورت می دادم همه جریان را برایش با آب و تاب تعریف کردم.مهری که انگار کمی از اضطرابش کاسته شده بود گفت:«پس چزور پدرت سراغ بابام نیومد؟باور کن هر وقت بابام خونه می اومد با خودم می گفتم الانه که شلاق را بردار و بیفته به جونم.وقتی یه مدتی گذشت و دیدم خبری نشد خودمم شک کردم.اگه با چشمای خودم ریز نمره های تورو پشت شیشه ندیده بودم باورم میشد تجدید آوردی.»

همانطور که با اشتیاق نگاهش می کردم گفتم:«من از اونا خواستم به تو کاری نداشته باشن،در عوض بهشون قول دادم تو رو هیچ وقت نبینم.»

وقتی مادر مهری وارد اتاق شد ما دو تا همین طور وسط اتاق ایستاده بودیم.با حیرت نگاهمان کرد و گفت:«شماها چرا سر پایید؟!مهری چرا هیچی برای طلعت جان نیاوردی؟!»

آن روز به خیر و خوشی گذشت.از مادر مهری خواستم از آمدنم به منزلشان هیچ صحبتی با کسی نکند،اما با مهری قرار گذاشتیم که از پشت پنجره اتاقم،در ساعتی معین با زدن تقه به شیشه پنجره خبرمکند.

اوایل بعدازظهر که اهل خانه خواب بودند از پشت پنجره نامه ای به مهری می دادم و چند دقیقه از همان جا با هم صحبت می کردیم.کم کم شهامتم بیشتر شد.هر وقت آقاجانم منزل نبود و خانم جان و ربابه مشغول کار در مطبخ بودند،در حیاط را باز می کردم و مهری را به اتاقم می آوردم و مرتب از او خبر می گرفتم.مهری برایم از هادی می گفت،از گردشهایی که هر هفته با هم می رفتند،از فیلم جدیدی که در سینما دیده بودند یا هدیه ای که تازه دریافت کرده بود.قند توی دلم آب می شد.به زندگی مهری غبطه می خوردم.مهری دختر زرنگ و نترسی بود.نقشه هایی که برای دیدار هادی می کشید برایم بی اندازه جالب و خنده دار بود.مدتی بود رابطه ام با آقاجان کمی عادی شده بود و گاهی سربه سرم می گذاشت.احساس می کردم دلشان برای تنهایی من می سوزد.قرار بود برای شهریور ماه طبق معمول همه ساله مدتی به نجفی برویم.هر ساله آقاجان پیش از رفتنمان به کربلایی محمد که همه کاره روستا بود خبر می داد.اتاقی برای سکونتمان آماده میشد و گاهی حتی سه هفته همان جا می ماندیم.ربابه که زنی روستازاده بود و به کارها آشنایی داشت به خوبی رتق و فتق امور را به عهده می گرفت.این برنامه به قدری برایم دوست داشتنی و هیجان انگیز بود که از اول تابستان انتظارش را می کشیدم.ربابه نیز در این شادی با ما سهیم بود وشاید هیچ خبری در دنیا تا این اندازه موجب شادی اش نمیشد.

آن سال هیچ حال و حوصله ی رفتن به ده و دور بودن از مهری را نداشتم.خدا خدا می کردم اتفاقی باعث بهم خوردن این برنامه شود،اما هیچ امیدی نداشتم.آب و هوای روستا برای آقاجان خیلی خوب بود و از شدت سرفه هایش می کاست.در ضمن خودش تفریحی محسوب میشد.

روزی اقاجان مقدار زیادی گوجه فرنگی خرید و برای تهیه رب به خانه آورد.بی صبرانه منتظر برنامه رب پزون بودم.کار ساده ای نبود.یک روز کامل از صبح تا شب خانم جان و ربابه را گرفتار می کرد.اگر خوش اقبال بودم و با رفتن آقاجان به نجفی توام میشد،زمان زیادی در اختیار داشتم.شاید می توانستم دل خانم جان را به دست بیاورم و با حقه ای از پیش حساب شده با مهری و هادی به گردش بروم.روز موعود فرا رسید.آقاجان نه تنها آن روز بلکه روزهای بعد گرفتار بود و هر روز صبح تا شام به خانه نمی آمد.سبدهای بزرگ چوبی و دیگ مخصوص از مطبخ به حیاط آورده شد و ربابه مشغول شستن گوجه ها شد.اجاقها آماده و گوجه فرنگی های شسته شده زیر نور آفتاب برق می زد.بدبختانه مسئولیت ناهار آن روز را من به عهده داشتم.ربابه از شب قبل تعدادی بادمجان پوست کنده و آماده کرده بود.خانم جان همانطور که این ور و آن روز می دوید نگاهی به من انداخت و گفت:«چیه؟تا ظهر می خوای بشینی ما را تماشا کنی؟!بلندشو برو ناهار را درست کن ظهر شد.»

قیافه مظلومی به خودم گرفتم،طوری که دل خانم جان را به رحم بیاورم گفتم:«دلم از تنهایی تو این خانه پوسید.شماها هر روز یک سرگرمی دارید.به خدا دارم دق می کنم.اگه بلایی سرم آمد نپرسید چرا؟هیچ کس به فکر من نیست.امروز همه هم کلاسیهایم قراره برن مدرسه برای ثبت نام از دفتر دبیرستان خبر بگیرند.آقاجان که مرا از مدرسه محروم کردند،حداقل بگذارید بروم دوستانم را ببینم.زود برمی گردم.»

خانم جان دستش را به کمرش گرفت و گفت:«تو از کجا می دونی امروز قراره برن مدرسه؟»

romangram.com | @romangram_com