#روز_قضاوت_پارت_17


فوری دورغی در ذهنم ساختم و گفتم:«مگه امروز بیست مرداد نیست.همان روز که امتحان می دادیم خانم مدیرمان گفت همه بچه ها برای ثبت نام در چنین روزی مراجعه کنند.»

ربابه زرنگتر از خانم جان بود.زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید،اما خانم جان زنی ساده و کم سواد بود و از درس و مدرسه سر در نمی آورد پس از کمی این پا و آن پا کردن با تردید نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت:«اگه آقاجانت آمد چی بگم؟»

می دونستم دارم موفق میشوم.به دست آوردن دل خانم جان کار سختی نبود.قیافه آدمهای مظلوم را به خودم گرفتم وگفتم:«بگویید رفته حمام،ربابه قراره بره دنبالش،شما که بهتر از من بلدید آخه!»

«چقدر طول میکشه؟»

«شاید دو ساعت...شاید هم کمتر.»

«حالا ببین....یک روز قرار بود تو به ما ناهار بدی.»

«خوب حالا از خیر خوراک بادمجان بگذرید،خودم یک املت خوشمزه بهتون می دم.»

خودم را کمی لوس کردم و ادامه دادم:«ربابه جان،چند تا گوجه فرنگی درشت از اون خوباش کنار بگذار.نان تازه هم می گیرم،باشه؟»


romangram.com | @romangram_com