#روز_قضاوت_پارت_74

برای بدرقه کردنشان از جا برخاستم،اما پددرم رفته بود.

چند روزی گذشت.هر روز منتظر احضاریه بودم.جواد کمی نرم تر شده بود و دست به عصا رفتار می کرد.ورم سر و صورتم از بین رفته بود،اما آثار کبودی هنوز روی گونه راستم محسوس بود.طبق معمول جواد می بایست سرکار می رفت.باز بار و بندیلم را بسته و با دو ساک بزرگ اسباب و وسایل بچه ها را برداشتم و همراه او به خانه پدرم رفتم.جواد از خجالت ،به بهانه اینکه دیرش شده پیش از ورود من خداحافظی کرد و رفت.از پشت نگاهش کردم،دلم برایش سوخت.نه دوستی داشت،نه رفیقی و نه فامیلی.از او چه انتظاری داشتم؟چه کسی به او محبت کرده بود تا او محبت کردن را یاد بگیرد؟آخ که چقدر نادان بود و چه اندازه کوتاه فکر.چگونه عمر دو روزه را اینطور به کام من و بچه های نازنینش زهر میکرد؟خدایا خودت درستش کن.

احساس می کردم هیچ غمی ندارم و چیزی بیشتر از این نمی خواستم،ولی افسوس که فرصتم کوتاه بود و این خوشبختی دوامی نداشت.بعضی وقتها خودم را به خاطر افکار رذیلانه ای که به مغزم خطور می کرد سرزنش میکردم.اگر منم مثل ربابه شوهرم مرده بود آنوقت می توانستم راحت و بی دردسر تا آخر عمر در خانه پدرم زندگی کنم و یا اگر....

فصل9



بوی خوش مرغ پخته و آلبالو پلو حیاط را پر کرده بود.ربابه را دنبال مهری فرستادم.خیلی دلم برایش تنگ شده بود.خانم جان با کمال میل برای ناهار از او دعوت کرد.احساس میکردم مورد ترحم واقع شده ام.همه به نوعی برای خوشحال کردنم تلاش میکردند.

پیش از آمدن مهری،آقاجان به خانه برگشتند.جلو دویدم و سلام کردم و حالشان را پرسیدم.نگاهی دزدانه به صورتم انداختند.

«سلام اقاجان،خوش آمدی،بچه ها چطورند؟»

«خوبند آقاجان،خیلی ممنون.الان سعید را صدا میزنم بیاید خدمتتان.»

romangram.com | @romangram_com