#روز_قضاوت_پارت_72

آقاجان آهی ازته دل کشید و گفت:«می بینید جناب سروان چه زمونه بدی شده،آدم جگرگوشه اش را دو دستی تقدیم یک از خدا بی خبر کنه،خرج خورد و خوراک و کفش و لباسشم بده،یک کامیون اسباب زندگی و فرش و قالیچه همراهش کنه،آخرش هم اینجوری!خدا شاهده دیدم جوونه،پدر و مادر نداره،پشت و پناه نداره،پول حلال در میآره،گفتم بذار زیر بالشو بگیرم.مردم زحمت چندین اولاد را می کشند،حالا که خدا به من یک بچه بیشتر نداده،بگذار برای فرزند دیگری پدری کنم.هرچی نباشه سگ دیگه دست و پای صاحبشو گاز نمی گیره.اون وقت بعد سه سال حالا فهمیدم که با یک دانه فرزندم چه میکند.»بعد به صورت من اشاره کرد و گفت:«نگاه کنید جناب سروان،اینه رسم مردانگی؟»

سروان اکبری از جا برخاست.از پشت میزش آمد و کنارم ایستاد و با دست چانه ام را بالا گرفت و خوب صورتم را برانداز کرد.پرسید:«قبلا هم کتکت زده؟»

«بله جناب سروان،چندین بار.»

«چرا به پدرت نگفتی؟اگه همون بار اولی که دست رویت دراز کرد می آمدی اینجا،دو شب می خواباندیمش توی زیرزمین آب خنک بخوره تا دیگه از این غلط ها نکنه،حالا هم دیر نشده،صبر کن خدمتش میرسم.»

بعد لبخندی زد و دوباره پشت میزش نشست.کاغذ و قلمی بیرون آورد.شکایت نامه ای تنظیم کرد و ما زیرش را امضا کردیم.بعد رو به اقاجان کرد و گفت:«ببین آقای رحیمی،هرکاری بهت می گم بکن.امروز دخترت را ببر به منزلش،چون ممکنه شوهرش عارض بشه و بگه زنش بدون اجازه او رفته،آن وقت کار ما مشکل میشه.هیچ اسمی از شکایت و اینکه آمده اید اینجا نمی آورید.من خودم برایش احضاریه می فرستم.بقیه کارها را بگذار به عهده من.»

وقتی از کلانتری خارج شدیم.اقاجان لبخند رضایت آمیزی بر لب داشت.نظری به من که بی تکلیف ایستاده بودم انداخت و گفت:«غصه نخور دخترم،خودم آدمش می کنم،چاره ای نیست،اگه خدا اون دسته گلها را بهت نداده بود نعشت رو هم روی دوشش نمی گذاشتم،اما حالا فرق میکنه...به خدا توکل کن،همه چیز درست میشه.»

سرم به دوران افتاده بود.آقاجان با دست به یک تاکسی اشاره کرد.ایستاد.سوار شدیم غم دنیا روی دلم نشسته بود.دوباره باید به آن جهنم برمی گشتم.چه افکار ساده و بچه گانه ای داشتم.گمان می کردم از کلانتری یکراست برمی گردم منزل پدرم.ماموری هم سراغ جواد رفته و فوری او را روانه زندان می کنند.بعد هم آقاجان طلاقم را می گیرد،من هم مهرم را می بخشم،بچه هایم را می گیرم و جانم را آزاد می کنم.هرچقدر به خانه ام نزدیکتر میشدم قلبم تندتر میزد.عاقبت رسیدیم.آخ که چقدر از در و پیکر آن خانه لعنتی بیزار بودم،از آن محله،از آن کوچه.

پاهایم سست شده بود،آقاجان کمی رنگ پریده به نظر می آمد.چندبار با مشت محکم به در کوبید.بعد زنگ در را فشرد.جواد خودش در را باز کردبه محض دیدن آقاجان یکه خورد.معلوم بود تازه از خواب بیدار شده.صدای گریه حمید را شنیدم،سینه ام تیر کشید،اما بی حرکت پشت آقاجان ایستادم.جواد زیر لبی سلام کرد،چشمهای آقاجان را دیدم که از خشم به سرخی گراییده بود.

جواد کنار رفت و گفت:«بفرمایید تو.»

romangram.com | @romangram_com