#روز_قضاوت_پارت_71


«نمی دانم آقاجان،به هر سازی که زده رقصیدم،هر کاری گفته کردم،ولی هیچ وقت راضی نیست.»

اقاجان با غیظ به سرو صورتم نگاه کرد .«بار چندمه که اینطور با تو رفتار میکنه؟»

آهی کشیدم«والله حسابش از دستم در رفته،از اول ماه عروسی ام تا به حال.»

یکدفعه اقاجان از جایش برخاست و به طرف کت وشلواری که سر جالباسی آویزان بود رفت و شروع به پوشیدن آنها کرد.همگی هاچ و واج نگاهش می کردیم.بعد رو به من کرد و گفت:«بلندشو چادرت را سر کن،آشی برایش بپزم که خودش حظ کند.»

خانم جان جلو دوید و گفت:«صبر کن جعفرآقا،بگذار یک لقمه نان بخوره...»

میان حرفش پریدم و گفتم:«نمی خواهم خانم جان،بگذار برگردم...»بعد به دنبال اقاجان راه افتادم.

جناب سروان اکبری پشت میزش نشسته بود و نشان فلزی هلالی شکلی به گردن داشت.به محض شناختن پدرم از جا برخاست.

«چی شده جناب رحیمی،خدا بد نده.»


romangram.com | @romangram_com