#روز_قضاوت_پارت_70

ربابه به محض باز کردن در با چشمهای گرد شده به صورتم خیره شد و محکم پشت دستش کوبید.گفت:«خدا مرگوم بده...»و همانن جا پشت در روی زمین نشست.

از دور آقاجانم را دیدم با یکی از همان پیژامه های راه راه دست دوز خانم جان که پاهای بلند و باریکش را بلندتر نشان می داد و زیر پیراهن سفید تمیزش.انگار منتظر خبر ربابه بود تا ببیند چه کسی پشت در است.دیگر تاب نیاوردم و بی توجه به ربابه به طرف اقاجان دویدم.

چادر از سرم افتاد.خودم را در آغوشش افکندم.پس از سالها این نخستین باری بود که مثل دوران کودکی ام بوی آغوش آقاجان را استشمام می کردم.بوی عرق تنش که به بوی سیگار آمیخته بود .آخ که چه بوی خوبی بود.بوی سرپناه ،بوی امنیت.بدون خجالت صورتم را همچون جوجه ای در سینه اش جا دادم و با دو دست محکم کمرش را گرفتم و زار زدم.آقاجان مرا که مثل کنه به او چسبیده بودم از خودش جدا کرد و توی صورتم خیره شد.با تندی پرسید:«چی شده؟بگو ببینم بچه ها کجا هستند؟حرف بزن ببینم چی شده؟»

سر و کله خانم جان هم پیدا شد.سست و لرزان ،درحالیکه به صورتش میزد بهت زده نگاهم می کرد.

اشکهایم مثل باران شروع به ریختن کرد.در حیاط هنوز باز بود.آقاجان نگاهی به در انداخت.با عصبانیت به ربابه که همانطور پشت در از حال رفته بود گفت:«بلندشو در را ببند،تو چرا اینطور خودت را روی زمین ولو کردی؟»دوباره نگاهی به صورتم انداخت و بدون هیچ پرسشی دستم را گرفت و به طرف اتاق نشیمن برد.خانم جان و ربابه هم مطیعانه دنبالمان روان شدند.

کنار تشک آقاجان،روی زمین نشستم.اقاجان با انگشتانی لرزان به طرف جعبه سیگارش رفت و سیگاری آتش زد و با آرامش روبه رویم نشست و گفت:«چی شده؟چه به روزت آمده بابا جان؟»

سرم را پایین انداختم.لپ باد کرده ام رااز بالا به خوبی می دیدم.با صدایی بریده فقط گفتم:«نجاتم بدهید اقاجان،دیگه طاقت ندارم.این مرد دیوانه است.»

خانم جان کنارم نشست با چشمانی اشک آلود سرم را نوازش کرد و گفت:«الهی بشکنه اون دستهاش...»

ربابه بی سرو صدا به طرف اسباب سماور رفت و یک قوری گل گاو زبان دم کرد.همه سکوت کرده بودند.اقاجان پرسید:«حرف حسابش چیه؟چی میخواد؟»

romangram.com | @romangram_com