#روز_قضاوت_پارت_69
جواد آقا خونسرد و بی تفاوت،پیراهنش را که نصف آن داخل شلوار و نصفه دیگرش بیرون بود از تن درآورد و پیژامه اش را پوشید.با نفرت نگاهی به من انداخت که همچون جوه جه ای می لرزیدم و گفت:«خوب تحفه هایت را ببین،چون همین فردا تکلیفت را روشن می کنم.»وبعد خیلی راحت در جایش خوابید.
من هم بالش و پتویی آوردم و کنار اتاق پهن کردم و دست در گردن بچه هایم خوابیدم.
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم جواد هنوز خواب بود.آهسته از جا برخاستم .تمام تنم درد میکرد.یک چشمم بدجوری می سوخت و از آن آب می آمد.پوست سرم جزجز می کرد.تا به حال اینطور کتکم نزده بود.چندبار نزدیک بود زمین بخورم.
آرام به طرف طاقچه رفتم.آینه را برداشتم و جلوی صورتم گرفتم.نزدیک بود از ترس فریاد بزنم،نصف صورتم چنان کبود و سیاه و ورم کرده بود که گویی با ماشین تصادف کردم.یک چشمم کاملا بسته شده بود.با دیدن شکل و شمایل رقت بارم یک دفعه تکان خوردم.نگاهی به بچه های معصومم انداختم.آیا با نگه داشتن اسرارم و حفظ آبرویم به آنها لطف کرده بودم.مگر چه خیری از زندگی با من می دیدند که اینطور به خاطرشان می سوختم و می ساختم.ناگهان فکری مثل جرقه در ذهنم درخشید.اقاجان،چرا تا به حال از او کمک نخواسته بودم.مگر نه اینکه او بزرگترم بود،حامی ام بود،مگر نه اینکه خودش مفت و مسلم مرا در آغوش دیوی به نام شوهر رها کرده بود؟پس باید می دید نتیجه عملش را.
بهترین فرصت بود .چرا باید اینقدر خوددار باشم،چرا باید بار همه دردهایم را تنهایی بر دوش بکشم؟باید آنان را از خواب غفلت بیدار کنم،باید پشیمانی شان را به چشم ببینم.درحالیکه در افکارم غرق بودم بی سر و صدا مقداری پول از جیب شلوار جواد برداشتم.چادرم را سر کردم و از در بیرون آمدم.هوای تمیز صبحگاهی به روح مرده ام جان می داد.بیشتر مغازه ها تعطیل بودند.تیرهای چراغ برق یک در میان روشن بود.خدایا...چقدر خیابان خلوت بود.کاش به ساعت نگاه کرده بودم.عابری از دور به من نزدیک شد.چادر را با ملایمت روی صورت آزرده ام کشیدم.چشم سالمم را از گوشه چادر بیرون گذاشتم.مرد میان سالی بود.به مچ دستش خیره شدم.ساعت داشت.پرسیدم:«ببخشید ساعت چنده؟»
لحظه ای ایستاد و به ساعتش نگاه کرد و گفت:«پنج و چهل دقیقه مادرجان.»
دلم برای خودم سوخت.در هفده سالگی ریخت و شمایل زنی را پیدا کرده بودم که پیرمرد پنجاه و چندساله مرا مادرجان خطاب میکرد.تشکر کردم و راه افتادم.
ببجای نگرانی نبود،خانم جان و آقاجان پس از نماز صبح نمی خوابیدند.تا به حال صبح به این زودی تاکسی سوار نشده بودم.کمی می ترسیدم.دیگر اعتمادم از پاسبانها هم سلب شده بود.تصمیم گرفتم پیاده بروم،هم هوایی می خوردم،هم کمی دیرتر می رسیدم.آنقدر فکر و خیال در سرم بود که نفهمیدم کی رسیدم.شت در خانه آقاجان مردد ایستادم.گاه مثل آدمهای شریر دلم می خواست رنج کشیدنشان را ببینم و گاه فکر می کردم نکند قلب آقاجان بایستد.نکند خانم جان ساده دل و مهربانم از غصه دق کند.عاقبت تصمیم را گرفتم و زنگ را فشردم.صدای لخ لخ دمپاییهای ابری ربابه را شنیدم و متعاقب آن،صدای آقاجانم که بلند می گفت کیه.آخ الهی قربون صدات برم آقاجان که غنچه ی نشکفته ات را اینطور پرپر کردی.
romangram.com | @romangram_com