#روز_قضاوت_پارت_68
«آهای همسایه ها...به دادم برسید.بیایید ببینید این مرد چه به روزم آورده...مرا از دست این دیوانه زنجیری نجات دهید...»
جواد هاج و واج نگاه می کرد.به طرف در ورودی اتاق دویدم.رفتارم برای خودم هم غریب بود.سعید جیغ کشان به دنبالم دوید و حمید از شدت گریه بی حال شده بود،اما انگار آنها را نمی دیدم.به سیم آخر زده بودم چادرم را از سر چوب لباسی برداشتم و با پای برهنه به کوچه دویدم.جواد تا چند دقیقه هیچ واکنشی نشان نداد و مات و مبهوت نگاهم می کرد.بدون هیچ هدفی از خانه بیرون زدم.بعد از چند لحظه صدای پای جواد را شنیدم که به دنبالم می دوید.
«طلعت...طلعت...برگرد،آبروریز ی نکن،بچه ها تنها ماندند.ممکنه بلایی سر خودشان بیاورند،برگرد.»
مثل آدمهای کور و کر بدون توجه به التماسهای جواد و بدون آنکه لحظه ای به بچه ها فکر کنم دیوانه وار می دویدم که ناگهان خودم را به پاسبان گشت روبه رو دیدم.جواد مثل شاگردان کودن کلاس به تته پته افتاده بود.اشکهایم یکباره شروع به ریختن کرد.مثل کسی که فرشته نجاتش را دیده باشد جلوی پای پاسبان به زمین افتادم و فقط یک حمله را تکرار می کردم.
«نجاتم بدهید...تو رو به خدا به دادم برسید...»
پاسبان در حالیکه چشمش را به صورتم دوخته بود از جواد پرسید:«چی شده؟»
فوری از جا برخاستم.صورتم را با دست نشان دادم و گفتم:«ببینید چه به روزم آورده.به خدا این مرد جنون داره،بار اولش نیست،تو را به اون امام رضا قسمتون می دهم ولش نکنید.»
جواد پاسبان را کناری کشید .دیدم دست در جیبش برد و چیزی در دست او گذاشت.جسته گریخته کلمه هایی چون جرم دارد،زندانی دارد،از پاسبان شنیدم.جواد چشم چشم گویان از او جدا شد و به طرفم آمد.دستم را کشید و گفت:«طلعت جان...بده.ابرویمان توی در و همسایه می ریزه.بیا بریم تا بچه ها بلایی سر خودشان نیاوردن.»
از حمایت پاسبان گشت ناامید شدم.همان موقع یاد طفلانم افتادم.خدایا کمکم کن،دستم را از دستش بیرون کشیدم و با سرعت به طرف خانه دویدم.به محض اینکه در را گشودم عذراخانم را دیدم که وسط اتاق نشسته و حمید را روی پاهایش تکان می دهد.سعید نیز با چشمان گریان و اشک آلود کنارش نشسته و دل می زند.پشت سرم،جواد هم از در وارد شد،هیچ کدام حرفی نمی زدیم.عذراخانم با تعجب به سرو صورتم زل زده بود انگار بار اول بود مرا می دید.سعید خودش را در آغوشم انداخت.به سینه فشردمش و موهای حلقه حلقه اش را نوازش کردم.عذراخانم حمید را زمین گذاشت و از جا بلند شد.نگاهی به جواد انداخت و بدون گفتن کلامی از در بیرون رفت.
romangram.com | @romangram_com