#روز_قضاوت_پارت_67


به صورتم حالت مهربانی داده و گفتم:«جوادآقاجان،الان رختخواب شما را می اندازم.»

جوابی نداد.چند دقیقه بعد حمید هم خوابش برد.بچه ها را جابه جا کردم.رختخواب خودمان را پهن کردم.تازه یادم آمد هنوز لباس بیرون به تن دارم.پیراهن خانه راحت و گشادی را که خانم جان مخصوص شیردادن برایم دوخته بود آوردم و مشغول تعویض لباسهایم شدم.

ناگهان جواد مثل پلنگ زخمی با چشمانی از حدقه درآمده و با مشتهای گره کرده به طرفم حمله ور شد.«پدر سگ نانجیب.چه مرگته...از صبح که از خواب بلند میشی مثل فرفره دور خود می چرخی که مبادا به اون توله سگها بد بگذره،ام به من که میرسی مثل مرده دراز به دراز می افتی...انگار من نجسم یا بو می دم.سه سال آزگاره که زندگی زناشویی را به کامم تلخ کردی،مگه من چه عیبی دارم؟»

تا آمدم حرفی بزنم با پشت دست محکم به دهانم کوبید .طعم خون را احساس کردم.دوباره ادامه دا.«نمی خوام حرف بزنی حروم لقمه،مگه چی کم داری؟کم می خوری یا غم!»

باالتماس نگاهش کردم و گفتم:«تورو خدا یواش تر حرف بزن،بچه ها می ترسن.مگه من چکار کردم؟چرا فکرهای باطل میکنی؟چرا روزگار را اینقدر به خودت و به ما زهر میکنی؟به خدا نمی دونم تو چی می خوای.»

دسته ای از موی بلند را لای انگشتانش پیچاند و چنان کشید که احساس کردم پوست سرم کنده شد.ناخودآگاه جیغی کوتاه کشیدم.حمید ازجا پرید و شروع به گریه کرد.سعید هم از صدای گریه او بیدار شد.مات و مبهوت با قیافه ای وحشتزده در جایش نشسته بود.جواد دیوانه وار کتکم می زد و با صدای بلند فحاشی می کرد.

«خفه شو سلیطه،صدای نحستو ببر که ازت بیزار شدم.می زنم همه دندانهایت را توی دهانت می ریزم.تو اگر نجیب بودی بابات آنقدر با عجله تو رو نمی بست به ریش من.»

چراغ عذراخانم روشن شد.خودم را از چنگالش بیرون کشیدم و به سرعت لباس پوشیدم.قطره های خون روی لباسم می چکید.بچه ها همصدا جیغ می کشیدند.دیگه اب از سرم گذشته بود.چیزی برای از دست داد نداشتم .با دو دست گوشهایم را گرفته و شروع به فریاد زدن کردم.


romangram.com | @romangram_com