#روز_قضاوت_پارت_66

از آن روز کذایی که با رضا تلفنی صحبت کرده بودم هرگز حتی فکر تلفن زدن دوباره به مغزم خطور نکرده بود.زندگی ام را تمام شده می پنداشتم و دربست در اختیار تقدیر بودم.

آن شب،تعطیلی جواد بود.با اصرار زیاد توانستم راضی اش کنم گشتی با بچه ها بزنیم.جوان بودم و نداشتن تفریح و مشکلات بچه ها و کارهای منزل افسرده ام کرده بود.جواد بعداز چند روزکار،استراحت در منزل را به همه تفریحهای عالم ترجیح می داد،اما من که مدام در چهاردیواری خانه خودم یا منزل پدرم بودم از ماندن در خانه نفرت داشتم،جواد چون آدم متعصبی بود از سینما رفتن دل خوشی نداشت و نگاه هیز اراذل و اوباش دیوانه اش میکرد.از طرفی،می دانستم که قبل از ازدواج با من ،گاهی به سینما می رفته.عاقبت به هر زبانی بود دلش را نرم کردم.بچه ها را لباس پوشانیده و سیرشان کردم.مطمئن بودم توی راه می خوابند.حاضر شدم و حمید را به بعل جواد دادم تا بتوانم آنطوری که او می خواست رویم را محکم بگیرم.

نزدیک در ورودی سینما به دستور جواد در گوشه ای خلوت کنار چند خانم ایستادم.او بلیت تهیه کرد و با هم وارد سالن شدیم.سعید روی پای پدرش نشسته بود و با کنجکاوی اطرافش را نگاه میکرد.حمید را من در آغوش گرفته و مشغول تماشای فیلم شدیم.

از بخت بد من موضوع فیلم به زنی سنگدل و خوشگذران مربوط میشد که هرشب فرزندانش را به خدمتکار خانه می سپرد و به منزل دوستانش می رفت و تا صبح پای میز قمار بود.شوهرش که مردی زحمتکش،مهربان و خانواده دوست بود از این بابت رنج می کشید،اما هر بار به همسرش اعتراض می کرد خانم قمار باز اینطور پاسخ می داد که چون در خانواده مرفهی بزرگ شده وعادت به بی پولی ندارد و چون شوهری مردی کم پول و کم درآمد است او ناچار به قمار روی آورده است.در آخر نیز خانم معشوقی پیدا کرد و همسر و تنها فرزندش را ترک کرد.

وقتی از سینما خارج شدی متوجه حالت غیرعادی جواد شدم.برای اینکه او را از آن حال و هوا در بیاورم گفتم:«دست شما درد نکنه ،به خدا دلم داشت توی خانه می پوسید.»

بدون توجه به من نگاه سرزنش باری به صورتم انداخت و گفت:«می بینی زن جماعت چقدر بی عاطفه است.دیدی چطور جواب زحمتهای شوهرش را داد؟»

لبخندی زورکی برلب اوردم و گفتم:«خوب فیلمه دیگه،وگرنه کدوم مادری می تونه اینقدر سنگدل باشه.»

درحالیکه دندانهایش را بهم می سایید گفت:«همون مادرهایی که ننه و بابای پولدار دارند و دخترهای بی هنرشان را می بندند به ریش مردهای ساده دل و زحمتکش،تا از سرشون باز کنند.»

می دانستم باز دارد کنایه می زند،اما به رویم نیاوردم.به خانه رسیدیم.سعید و حمید هر دو خسته و خواب آلود بودند.سعید به دامنم آویزان شده و یک بند نق میزد.شیشه شیرش را آماده کرده به دهانش گذاشتم.حمید را بغل کردم و بساط کهنه و لاستیکی اش را کنار اتاق پهن کردم.درحالیکه عوضش می کردم زیر چشمی جواد را می پاییدم.مثل آدمهایی که پشت در اتاق عمل نگران و بیقرار هستند،بیخودی قدم می زد.بااخلاق نحسش آشنایی داشتم.می دانستم دنبال بهانه می گردد.به خودم قول دادم تمام سعی ام را به کار بگیرم تااو را از آن حالت دربیاورم.حمید را که آرام گرفته بود،زیر سینه گذاشتمش.سعید هم چشمهایش را روی هم گذاشت و ارام آرام به شیشه اش مک میزد.

romangram.com | @romangram_com