#روز_قضاوت_پارت_65


اشاره کردم زیاد در این مورد صحبت نکند.

برای رساندن پیغام آقاجان آمده بود که برای شام دعوتمان کرده بودند.دلشان برای بچه ها خیلی تنگ شده بود.خوشبختانه عذراخانم دوست جدیدی پیدا کرده و بیشتر اوقاتش را با او می گذراند و دیگر از این بابت تنها ماندن او مشکلی نداشتم.از همان موقع شروع به بستن اسباب و لوازم بچه ها کردم.از خوشحالی سراز پا نمی شناختم.بعد از دو هفته به خانه ای می رفتم که برایم حکم بهشت را داشت.چقدر در خانه پدرم احساس راحتی می کردم با چه شوقی باسعید و حمید بازی می کردند و با حوصله زیاد،همه کارهای مربوط به آنها را انجام می دادند.

ربابه لباسهایش را میشست،کهنه های حمید را عوض می کرد.بعدازظهرها هم اگر جواد نبود،مهری به منزلمان می آمد و ساعتها بدون دغدغه با هم خلوت می کردیم.برخلاف انتظارم،می دیدم که اقاجان و خانم جان از دیدن مهری خوشحال میشوند.به خوبی می فهمیدند عریزه پدر و مادری آنان را از حال نزارم آگاه ساخته و از اینکه مرا ذوق زده و خوشحال می دیدند لذت می بردند.

سعید طفل معصوم که از پدرش هیچ محبتی نمی دید با دستهای کوچکش به گردن آقاجان می آویخت و صورتش را غرق بوسه می ساخت.عجیب بود که هرگز چنین اعمالی را با پدرش انجام نمی داد.

فصل8



زندگی ام هیچ تفاوتی با گذشته نکرده بود و به جهنمی شباهت داشت که با رفتن جواد و نبودنش در مشهد،برای رسیدن به بهشت،همه سختیها را تحمل می کردم.

بزرگ شده بودم و به گفته اطرافیان بلندتر و زیباتر.به شدت از جواد تنفر داشتم.وظایف زناشویی برایم به منزله شاق ترین اعمال بود.هروقت جواد نزدیکم می آمد تمام تنم می لرزید.


romangram.com | @romangram_com