#روز_قضاوت_پارت_63
آنقدر محو حرفهایش شده بودم که متوجه مهری که کنارم ایستاده بود نشدم.فقط شنیدم مهری گفت:«مگه لال شدی،نکنه سکته کردی؟»
خنده ام گرفت .با انگشت اشاره به او فهماندم که سکوت کند.چند نفری بیرون باجه با غیظ نگاهمان می کردند.با دستپاچگی گفتم:«آقا رضا،بخشید...چند نفر بیرون منتظر تلفن هستند.»
«تو رو خدا طلعت جان،بازم به من تلفن کن...یکبار دیگه بیا مغازه،اینطوری راحت تر می تونیم حرف بزنیم.قول بده منتظرم نذاری باشه؟»
گفتم:«باشه،باشه، ببخشید خداحافظ
-خداحافظ خجسته طلعت من .
از باجه بیرون آمدم.چادرم را روی سرم محکم کردم.طوری رویم را گرفته بودم که انگار همه از کارهایم باخبر بودند.از خودم بدم آمده بود،ولی با یادآوری حرفهای رضا خون گرمی در رگ هایم می دوید که داغم می کرد.مهری آنقدر عجله داشت که یکریز می پرسید چی گفت.بدون کم وو کاست همه حرفهای رضا را براش گفتم.کمی به فکر فرو رفت و گفت:«جوون ساده ایه،به خدا حرف نداره،از اون آدماست که اگه بدونه دو تا بچه داری بچه هاتو هم بزرگ می کنه.»
مثل فنر از جایم پریدم.«نه،نه،تورو خدا مهری،جون هر کی دوست داری قسمت می دم نکنه یک وقت بهش بگی.به خدا تا آخر عمر اسمتو نمی آرم اگه چنین کاری بکنی.»
مهری با لحن شوخ همیشگی اش جواب داد:«اوه،خیلی خوب بابا،چه خط و نشونی هم می کشه...بیا و خوبی کن.»
romangram.com | @romangram_com